دیروز صبح تنبلیم می اومد.. مارلی ساعت شش صدام کرد، بلند شدم و غذاش رو دادم. اما صورتم رو نشستم که خواب از سرم نپره. یه گشتی زدم و یه کم اتاق مارلی رو مرتب کردم، خاکش رو تمیز کردم و آمدم دوباره لحافم رو روی سرم کشیدم و کف اتاق افتادم. مارلی هی رفت و آمد و هی منو بو کشید و میو کرد، اما دید از این مادر بخاری برنمی خیزد و اونم اومد کنار من سرش رو گذاشت روی بالش و خوابید.
ادامه مطلب ...
دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت میکرد. زمانی که خلبانها وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
ادامه مطلب ...
دیشب کتاب “الف” پائولو کوئیلو رو تموم کردم، مدت ها بود نسخه ی PDF اش رو از اینترنت دانلود کرده بودم (با ترجمه آرش حجازی) اما انگار “وقت” خوندنش نبود… نه این که زمان نداشته باشم ها، نه! “وقت”ش نبود…
ادامه مطلب ...
یه لطیفه ای بود یه زمانی که می گفت: رفتم خواستگاری گفتن باید کار داشته باشی، رفتم کار کنم گفتن ما فقط به متأهلا کار می دیم. فهمیدم که فقط کسی می تونه ازدواج کنه که قبلاً زن داشته باشه!
ادامه مطلب ...
خواهرم داشت یکی از reading های کتاب انگلیسی ش رو می خوند؛ متنی بود از خانم “هلن کلر“ نابغه ی آمریکایی که مطمئنم بیشتر شماها درباره ش اطلاعاتی دارید و شاید فیلمی که شروع ارتباطش با معلمه ش خانم “آن سالیوان” رو به تصویر می کشه هم دیده باشید…
ادامه مطلب ...