دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،
دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

مارلی دوست داشتنی

دیروز صبح تنبلیم می اومد.. مارلی ساعت شش صدام کرد، بلند شدم و غذاش رو دادم. اما صورتم رو نشستم که خواب از سرم نپره. یه گشتی زدم و یه کم اتاق مارلی رو مرتب کردم، خاکش رو تمیز کردم و آمدم دوباره لحافم رو روی سرم کشیدم و کف اتاق افتادم. مارلی هی رفت و آمد و هی منو بو کشید و میو کرد، اما دید از این مادر بخاری برنمی خیزد و اونم اومد کنار من سرش رو گذاشت روی بالش و خوابید.

 

 

وقتایی که اینجوری کنار هم می خوابیم معمولاً خیلی راحت و سنگین به خواب می رم، انگاری برای مارلی هم همین طوره. مخصوصاً وقتی که خونه خالی باشه و کسی سر و صدایی نکنه که اونو بکشونه به طرف خودش و من رو هم هشیار نگه داره که مبادا شیطونی بکنه.

اما دیروز صبح قضیه انگار جور دیگری بود. تمام مدت تو یه حالی بودم بین خواب و بیداری، خواب می دیدم ولی حس می کردم که از بیرون کالبدم دارم به خودم نگاه می کنم، آشفته بودم.. دو بار خواب بابا رو دیدم، جوون بود و تازه اصلاح کرده، با همون کت و شلوار مشکی که توی عکس پرسنلیش داره. جالب اینه که تصویری که از بابا داشتم سیاه و سفید بود، دقیقاً مثل عکسش اما راه می رفت و لبخند به لب داشت. راه می رفت، می اومد به طرف من اما هرچه که قدم برمی داشت به من نمی رسید. نمی دونم چرا گریه می کردم؟ آنقدری با بغض گریه کردم که از خواب پریدم با گلودرد کشنده ای که داشت خفه م می کرد. باز خوابیدم و باز هم خوابش رو دیدم…

از دیروز صبح تا همین الان چندین بار به یادش افتادم و هر بار بغض کردم، نمی دونم چرا؟ دلم تنگ شده شاید… شاید هم… نمی دونم…..

***

مارلی رو عمل کردیم، همون پنج شنبه ۱۶ آذر که قرار بود انجام شد. ساعت ۵ بیدار شدم، یعنی درواقع از جام بلند شدم، چون اون شب خوابی در کار نبود. مارلی توی منع آب و غذا بود و دلم آتیش می گرفت که بچه رو باید گرسنه و تشنه ببرم بسپرم دست جراح. اونم تعجب کرده بود که چرا بهش غذا نمی دم؟ ساعت ۶ از خونه بیرون رفتیم و ۲۰ دقیقه مانده به هفت پشت در کلینیک بودیم. تمام مسیر مارلی میو میو می کرد و من همه ش با خودم فکر می کردم که دور بزنم و برگردم! اصلاً هم برام مهم نیست که دکتر چی می گه و چی فکر می کنه؟ اما توکل کرده بودم به خدا و از طرف دیگه مجبور بودم. اگه یه زمانی عفونت براش پیش می اومد هرگز نمی تونستم خودم رو ببخشم.

ده دقیقه به هفت دکتر رسید، خندید و گفت: من فکر کردم حالا باید نیم ساعت معطل بمونم… خیلی زود اومدی! مارلی رو از من تحویل گرفتن و گفتن که یه ربع به یازده باید برم و تحویلش بگیرم.

این که تمامی مسیر برگشت رو اشک ریختم و از خدا خواستم همه چی به خوبی بگذره و این که تا ساعت ده که با خواهرم راه افتادیم به سمت کلینیک چقدددددر نگران بودم، حکایتیه که گفتن نداره. قلبم توی دهنم بود، تمام رگ های تنم با هرچه فشار که داشتن خون رو عبور می دادن و همه جای سرم نبض رو حس می کردم. وقتی مارلی رو خوابیده وسط پتو توی باکسش دیدم (تصویری که هرگز ازش ندیده بودم، خوابیده توی پتو) دلم آروم تر شد. دکتر گفت که موهای زیر شکمش رو هم کوتاه کردن و به خاطر کرک شدن موهاش یه کمی هم پوستش آسیب دیده…

آمدیم خونه.. نیمه بیهوش بود. سرش رو می کوبید به میله ی باکس. این شد که در باکس رو باز کردم و با دست آروم نوازشش دادم. تا شب همین طور گیج بود و با این که شب قبلش اصلاً نخوابیده بودم و چشام داشت در می اومد اما حتی یک ثانیه هم نمی تونستم ازش چشم بردارم، مخصوصاً وقتی که یه کم بیهوشی از سرش پرید (اما هنوز حس به پاهاش برنگشته بود) و می خواست بپره روی میز، باید مواظب بودم تا به خودش صدمه ای نزنه.

روز خیلی سختی بود، اما وقتی آخر شب غذاش رو خورد، کمی بهتر شد. شب رو هم کنارش خوابیدم و باز تا صبح همه ش هشیار بودم و چشمم بهش بود که نیم ساعت یک بار سر ظرف بیسکویتش می رفت و تند تند مثل این قحطی زده های آفریقا غذا می خورد.

الان سه هفته از اون ماجرا گذشته. مارلی خوب خوبه، جای زخمش هم کاملاً خوب شده و دیگه هیچ مشکل جسمی نداره، از نظر رفتاری هم خیلی آروم تر از گذشته شده ولی شیطونی هاش رو داره. هرچند که من تا ابد خودم رو برای راضی شدن به این عمل سرزنش می کنم اما امیدوارم اون منو ببخشه… چون با علم و آگاهی من این عمل ناگزیر بود و برای سلامت خودش لازم.

***

پی نوشت: چرا قیافه ی آدم ها وقتی که عاشق می شن اینقدر خنده دار می شه؟;)


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.