دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،
دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

مراسم اعدام در شهر شیراز

چند وقتی هست خبری از انجام یک اعدام در شهر شیراز در فضای نت منتشر شده که به گفته خانم تهمینه میلانی با وجود انتشار پوسترهای بزرگ اطلاع‌رسانی درباره زمان اعدام و اختصاص فضای بزرگ برای اعدام این سه نفر کسی برای تماشا نرفته و این مراسم بدون تماشاچی انجام شده.
حالا این میان، بین کامنت ها، عده ای از سر خوشمزگی نوشته اند که شیرازی ها حال!!! نداشتن برن تماشای اعدام.
سوال من از این دوستان عزیز اینه که تماشای اعدام «حال» می خواد یا «قساوت»؟ یا «بیکاری»؟ این دوستان عزیزی که طی سال های اخیر ساعت پنج صبح از خواب ناز زدن و تشریف بردن زیارت مراسم اعدام خیلی آدم های باحالی بودن؟
ملّت جالبی هستیم، وقتی اعدامی انجام می شه با حضور پرشور مردم همیشه در صحنه که از شدّت ِ باحالی بچه های خردسالشون رو هم برای تماشای اعدام می برن همه بوق و کرنا دست می گیریم و وای و فغان می کنیم که چی بر سر ما اومده که اینقدر طالب دیدن صحنه ی مرگ یه آدم شدیم؟ اگر هم که ورق برگرده و ماجرایی مثل اعدام ِ شهر شیراز اتفاق بیفته شروع می کنیم به مزه پراکنی..
من نمی دونم واقعاً چرا مردم شیراز همه با هم تصمیم گرفتن برای دیدن این صحنه به اون محل نرن، حتی شاید به قول دوستان از فرط بیحالی خواب موندن! اما اگه فقط یک ذره ملت فهیمی بودیم همونطور که اتفاق های منفی کوچیک رو بزرگ می کنیم و اگه کسی دستش رو توی بینیش کرد هزار و یک داستان براش می سازیم، همین اتفاق مثبت رو هرچند کوچیک، هر چند ناخودآگاه و از روی سهو، قدر می دونستیم تا باهاش یه فرهنگ بسازیم.
خندیدن خوبه، اصلاً برای زندگی لازمه. اگر بستن ِ انگ ِ تنبلی به شیرازی ها دل یه عده رو خوش می کنه که بتونن باهاش ساعات خوشی رو سپری کنن خیالی نیست.خدا رو شکر توی ایران قومیّتی نیست که از گزند انگ های بعضاً زشت و زننده در امان مانده باشه، حال آن که تنبلی در قیاس با بعضی از اون صفت هایی که به قومیت های دیگه چسبونده شده اینقدر هم صفت زشتی نیست، اما کاش اصل رو خراب نکنیم. کاش صرفاً برای لودگی و یا اثبات یا نفی یک مسئله، دست روی نقطه ای که از نظر خودمون «نقطه ی ضعف» دیگران هست نگذاریم.

خیابان ها و آدم ها…

داشتم به خیابون ها فکر می کردم، به آدم ها و خیابون ها یعنی.. داشتم فکر می کردم یه خیابون، فقط یه خیابونه مگر این که یه خاطره رو تداعی کنه… فکر می کردم کدوم خیابون برایم چه کسی رو تداعی می کنه؟ به این هم فکر کردم که وقت عبور از کدوم خیابون، عمداً راهم رو کج می کنم تا از یه مسیر رد نشم، مبادا خاطره ی ناخوشایندی رو زنده کنه برام یا برعکس؟… چه زمان هایی پیش اومده که مسیرم رو چندین برابر کردم فقط و فقط برای این که از گذری عبور کنم که حال و هوای بودن با عزیزی رو برام زنده کنه… و به این که وجب به وجب هر خیابون، می تونه برای یه آدم پر باشه از خاطرات متفاوت و حتی متضاد..

این ما آدم ها و خاطراتمون هستیم که شهرها رو شهر می کنیم، خیابون ها با خاطرات ما خیابون می شوند، کوچه ها رنگ زنده بودنشون را از بودن و گذشتن و رفتن ما می گیرن…

به اولین باری که تهران رو دیدم فکر کردم، اولین باری که از ولی عصر گذشتم… ولی عصر اون روز عصر برای من یه خیابون خشک بود و بی احساس که همه ی هیجان سخنرانی پرشور مامان راجع به زمان ساخت این خیابون و ستون درخت های ردیف شده دو طرفش رو بی تاثیر می کرد… با خودم فکر می کردم که چه کسی می تونه ولی عصر رو دوست داشته باشه وقتی خیابون ارَم رو دیده؟ یا وقتی توی عفیف آباد و ملاصدرا قدم زده؟..

حالا که سال ها از اون غروب می گذره، خیابون ولی عصر برام یه شگفتی دوست داشتنی محسوب می شه.. یه جایی که همیشه آرزو دارم وقت و توان ِ قدم زدن داشته باشم و سر تا تهش رو پیاده طی کنم. ساعی منو یاد امین می ندازه، چند قدم بالاتر جلوی کلینیک مهر، بارانکم. گاندی، شایای دوست داشتنی م رو. ونک، فرشته و پونه دوستای کلاس زبانم. چند قدم بالاتر، یه بیمارستان هست که چند شب مامانم اونجا بستری بود.. هر بار که مجبور می شم اون چند قدم رو پیاده طی کنم یادم به بوی بیمارستان و خستگی و اضطراب اون روزها می افته. جلوتر، سر میرداماد، مرکز خرید پایتخته و من، امین رو به یاد میارم که همیشه خریدهاش رو از اونجا انجام می ده. بالاتر از اون، بیمارستان خاتم و اندوسکوپی. نیایش و اسفندیار، ایر عربیه Air Arabia را به خاطرم می ندازه و روزهای قبل از سفر هند، یه مقدار جلوتر مطب دندونپزشکی هست که خیلی دوستش دارم… پارک ملت برام خاطره های زیادی داره، استاد، شهرزاد و همه بچه های کاردانی، روزهای اول تهران آمدنم و هزار تا خاطره ی رنگارنگ دیگه. بالاتر از اون، یه کوچه هست که به جردن می رسه و یاد ِ روزهایی که نوشین پانسیون شده بود و براش چیزمیز می بردم رو به خاطرم میاره. جام جم، یه دوست قدیمی. پارک وی، نرگس…… باغ فردوس، پونه…. تجریش… دربند… میدون قدس…

و باز هم به این فکر کردم که ما آدم ها خیابون ها رو زنده می کنیم، و یا می کشیم…

به خیابون ها شادی اضافه می کنیم، یا درد…

ما آدم ها با خاطره هامون خیابون ها رو شخصیت می دیم…

و خیابون ها هم می تونن ما رو زنده کنن، یا بکشن…

می تونن شادی ها رو دوباره برامون زنده کنن یا غم ها رو…

و خیابون ها همواره شاهد شکل گیری شخصیت ما هستند…..

پی نوشت: پسرمان از حمام در اومده داره خودش رو تمیز می کنه، اعتقاد ایشون اینه که با حمام کردن کثیف می شن! مرد می خواد در این حس و حال باهاشون صحبت کنه و بخواد متقاعدشون کنه که اصولاً حمام رفتن تا به حال کسی رو کثیف نکرده… حالا… به هر شکل ایشون عقیده شون اینه!

001