دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،
دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

پائولو کوئیلو

دیشب کتاب “الف” پائولو کوئیلو رو تموم کردم، مدت ها بود نسخه ی PDF اش رو از اینترنت دانلود کرده بودم (با ترجمه آرش حجازی) اما انگار “وقت” خوندنش نبود… نه این که زمان نداشته باشم ها، نه! “وقت”ش نبود…

 

 

یه مدت پیش، دریافتم که گوشیم قابلیت خوندن فایل های PDF رو داره و می شه ازش به عنوان یک Book reader استفاده کرد. این شد که تمامی کتاب هایی رو که طی سالیان (با حرص و ولع تمام نشدنی) از اینترنت گرفته بودم ریختم روی گوشی و به مرور دارم می خونمشون. اول از کتاب هایی مثل غرور و تعصب و بلندی های بادگیر شروع کردم تا عروس مدینا و… حالا، چند شب پیش، یهو دلم کتابای کوئیلو رو خواست و خب، تنها کتاب هایی که ازش نخونده دارم یکی “الف” بود و دیگری “۱۱ دقیقه”..

“الف” رو انتخاب کردم… من معمولاً خیلی تند تند کتاب می خونم. یعنی بلندی های بادگیر رو که نزدیک ۴۶۰ صفحه است توی دو شب خوندم، همین طور غرور و تعصب، عروس مدینا رو هم یک شبه تموم کردم، اما کتاب “الف” مثل بقیه ی کتاب های کوئیلو از اون دست کتابهاییه که نمی شه تند تند خوند و ازش رد شد…

هر فصل رو که می خوندم، یه مدت گوشی رو کنار می گذاشتم و فکر می کردم. مخصوصاً بعد از سفرهاش به جهان موازی… دیشب وقتی بالاخره ساعت حدودای دو و نیم کتاب رو تموم کردم، تا مدتی گوشی رو توی دستم گرفته بودم و از حال و هوای کتاب بیرون نمی اومدم. الان هم دلم نمی خواد کتاب دیگری رو دست بگیرم، حالتم شبیه وقتاییه که یه غذای خوشمزه خوردم و دلم نمی خواد طعم دهنم رو عوض کنم… می خوام تا مدت ها طعمش رو حس کنم، حال و هواش باهام باشه…

با همه ی این ها، دیشب با خودم فکر می کردم آیا واقعاً این چیزهایی که کوئیلو توی کتاب هاش می نویسه حقیقت داره یا صرفاً یه سری تخیلاته برای کشوندن ِ من ِ خواننده به هرجایی که می خواد…. خیلی از کتاب هاش، مثل کیمیاگر، جای شک و تردید نداره. داستان باشه یا واقعیت مهم نیست. مهم اینه که به تو چیزی رو می گه که حقیقت داره: “گنجی که دنبالش می گردی همون جاییه که ایستادی! شاید باید سفر کنی تا بتونی نشونیش رو پیدا کنی اما گنج تو درست همون جاییه که الان ایستادی!”… یه جایی از کتاب “الف” هم، به همین نقطه می رسیم، اما این جهان های موازی……….

شاید به قول داداشم خیلی بهتر باشه آدم فکرش رو اصلاً درگیر ِ اینجور مسائل نکنه… درویش می گفت تو می ترسی از روبرو شدن با خیلی چیزها. فکر کنم اولین چیزی که از روبرو شدن باهاش می ترسم خودم هستم.. و اگه بخوام توی این راه قدمی بگذارم باید جرأت روبرو شدن با خودم رو داشته باشم.

به هر شکل، بعد از همه ی این حرف ها، اگه دوست داشتید این کتاب رو بخونید. لینکش رو براتون اینجا می گذارم. برای من که بی نهایت جذاب بود…

***

برادر بزرگه ی من، یه کارگاه دارن توی شهرک صنعتی چها.رد.انگه، نمی دونم اون طرفا رفتید یا نه؟ از خونه ی ما که دقیقاً لب مرز اتوبان و جاده مخصوص و جاده قدیم با شهره تا اونجا یک ساعتی راه هست؛ صبح ها ساعت ۵٫۵ یا ۶ می ره و شب طرفای ساعت یازده برمی گرده. چند شب پیش، هرچی منتظر شدیم نیومد. ساعت دیگه از یازده گذشت و مامانم شروع کرد به حرص و جوش خوردن. همون موقع تلفن زنگ خورد و فهمیدیم که ماشینش توی راه دچار مشکل شده. برادرم یه وانت داره، چندین بار هم تا امروز توی مسیر برگشت برای ماشینش مشکل پیش اومده اما هرچه بهش می گیم شبا یه کم زودتر برگرد خونه، گوشش بدهکار نیست.

به هر شکل، خواهرم گفت می خوای بیایم دنبالت. ماشین رو یه جا پارک کنی صبح بریم سروقتش؟ گفت که زنگ می زنه امداد خودرو برسه و فقط خواسته ما رو از نگرانی در بیاره. یک ساعتی گذشت و باز زنگ زدیم بهش.. فهمیدیم آقایون امداد خودرو، تشریف آوردن و فهمیدن که پمپ بنزین ماشین دچار مشکل شده (چون ماشین داداش گازسوز هم هست، و اکثر اوقات از گاز استفاده می کنه و این باعث شده متوجه خراب شدن پمپ بنزین نشه و اون شب هم گاز ماشین تموم شده بود و وقتی قرار شده بود از بنزین استفاده کنه، برای خرابی پمپ، ماشین بنزین رو نمی کشید) به هر شکل، گفتن ما هم پمپ بنزین با خودمون نداریم و اینو همونجوری اون وقت شب رهاش کرده بودن و رفته بودن. گفت اگه می شه بیاید ماشین رو بکسل کنیم بیاریم خونه تا ببینیم صبح چیکارش می شه کرد؟

ساعت حدودای یک بود که من و خواهرم راه افتادیم، خوشبختانه جای دوری نبود. همین جلوی بازار مبل یافت آباد ماشین ایستاده بود اما نکته ی حائز اهمیت این بود که ساعت یک نیمه شب، آنچنان ترافیکی بود که ۴۵ دقیقه تمام ما توی یه خیابون دویست متری ایستاده بودیم، ترافیک کاملاً قفل شده بود و هیچ نمی شد حرکت کرد. آخرش هم که نفهمیدیم دلیل ترافیک توی لاین رفت چی بود اما لاین برگشت هم دست کمی از اون نداشت (البته ترافیکش روان بود به قول این آقایون ترافیکی!)، و اما این یکی دلیلش مشخص بود. داشتن جاده رو آسفالت می ریختن و جز یه راه باریک که یه ماشین می تونست عبور کنه راهی نبود و خب، اون همه ماشین از اون مسیر ِ باریک به سختی عبور می کردن.

دردسرتون ندم، بالاخره از این یکی خوان هم رد شدیم و رسیدیم به برادرم. توی تاریکی شب، کنار خیابون ایستاده بود. توی یه جای خلوت… اولین حسی که بهم دست داد یه درد بزرگ بود ته قفسه ی سینه م.. یادمه یه بار چندین سال پیش، وقتی بچه بودم، از پیک نیک برمی گشتیم. ماشینمون خیلی قراضه بود.. لاستیک هاش هم که دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود. توی راه، سه بار لاستیکاش پنچر شدن… هر بار که ایستادیم، با این که روز روشن بود و هنوز غروب نشده، به چند دقیقه نمی کشید که یه ماشین می ایستاد و می پرسید مشکلتون چیه و کمک می کرد، تا آخرین بار که دیگه زاپاس هم نداشتیم یه ماشین اومد و زاپاسش رو بهمون داد و ما رو راهی کرد. بعد هم آدرس داد که هر وقت تونستید لاستیک رو بیارید به این آدرس…

اون شب، ساعت یک، توی اون تاریکی، برادر من با قیافه ای که نگرانی و خستگی ازش می بارید، چیزی حدود دو ساعت اون گوشه ایستاده بود و محض رضای خدا یه نفر پیدا نشده بود که بیاد و بگه دردت چیه؟ امداد خودرو هم که رهاش کرده بود و رفته بود. همه ش با خودم فکر می کنم اگه ماشین دیگه ای توی خونه نبود تکلیف کسی مثل برادر من چی بود؟ یا مثلاً اگه برادرم کسی رو توی این شهر نداشت؟…

به هر تقدیر، با سختی و مصیبت طنابی رو وصل کردیم به دو تا ماشین. بار اول که به محض حرکت، طناب وا رفت. برای بار دوم، طناب رو چندین بار دور هم تابیدیم که تحملش بیشتر شه و باز وصل کردیم و برای مطمئن شدن از این که دیگه پاره نمی شه، به داداش گفتم تو بشین پشت فرمون ماشین جلویی، خواهرم هم نشست پشت وانت و حرکت کردن. تا یه دویست متری من مثل این مهندس ناظرا همراهشون می رفتم که یه وقت اتفاقی نیفته و خدا رو شکر نیفتاد… بعد هم آمدیم تا در خونه، نزدیک خونه یه پمپ گاز هست، گاز زدیم و مشکل حل شد…

وقتی رسیدیم خونه، بچه ها می گن چی شد و چرا اینقدر دیر شد؟ می گم: هیچی! این طنابه پوسیده بود یه بار پاره شد، بار دوم من رفتم نشستم توی صندوق عقب طنابو محکم گرفتم که یه وقت پاره نشه اومدیم تا پمپ گاز… همه شون منو یه جوری نگاه می کنن، بعد از یکی دو دقیقه خواهر بزرگه م می گه: یعنی تو توی صندوق عقب دویست و شش جا می شی؟!

می گم: یعنی حالا اگه من جا بشم و بشینم، اون طناب همه ی مشکلش با دستای من حل می شه؟! خب خواهر من طناب پوسیده، ماشین ها که نپوسیده بودن که نیازمند دستان آهنین من باشن!!!

داداشم طفلکی برای اولین بار اون شب لبخند اومد روی لبش و دیگه نشستیم تا شامش رو خورده (ساعت هم حالا حدودای ۲٫۵ شبه!!!) و همه مون مثل جنازه افتادیم از خستگی…

اما خدایی، یه وقتایی، شمایی که اینجا رو می خونید، اگه دیدید یه نفر ماشینش خراب شده یه نیش ترمز بزنید حداقل بپرسید کمکی از دست من برمیاد؟ باور کنید کسی شما رو نمی خوره.. می دونم جامعه خیلی بد شده اما کی این جامعه رو به اینجا کشونده غیر از خود ما؟…

یه کمی انسانیت به جایی بر نمی خوره…

***

یه سوال اساسی برای من پیش آمده:

چرا همه ی آدم های متأهل (زن و مرد) همیشه می گن من اگه عقل امروزم رو وقتی می خواستم ازدواج کنم داشتم، هرگز ازدواج نمی کردم!! اما همین آدما تا به یه آدم مجرد می رسن دیوونه ش می کنن بس که بهش اصرار می کنن: ازدواج کن!

چرا همه ی آدم های مجردی که دلشون می خواد ازدواج کنن هیچ مورد مناسبی برای ازدواج نصیبشون نمی شه اما همین که تصمیم می گیرن دیگه به ازدواج فکر نکنن کل عالم و کائنات می خوان باهاش ازدواج کنن؟

یعنی زندگی من رسماً (ببخشید) …. زده به قانون جذب!!!!!! نویسنده ی کتاب “راز” هم بهتره بره غاز بچرونه! زندگی به من یکی نشون داده که “دفع”  - از هر نوعش!!!! – کارگرتره!;)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.