دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،
دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

همه حرفا گفتنی نیست…

آدم ها خصلت ها و عادت های مختلفی دارن، یکی مثل خواهر من هیچ وقت راجع به دغدغه هاش حرفی نمی زنه. مامان همیشه می گه اون شبیه مامان بزرگ گلرخ شده، می گه اونم زن صبوری بود. آروم بود. کم حرف می زد و هیچ وقت از چیزی شکایت نمی کرد.

از اون طرف، یکی هم می شه من، که سر هر موضوعی دلش می خواد برای یکی حرف بزنه، گاهی وقتا حتی به چند نفر حرفش رو بگه. انگار حرف زدن راجع به یه مطلبی که دغدغه ش شده، یه جورایی آرومش می کنه. سر همینه که نمی تونم درک کنم خواهرم چطور می تونه تحمل کنه و حرفی نزنه، حتی وقتی مشکلات خیلی بزرگی براش پیش میاد؛ چه مشکلات شخصی و چه مشکلاتی که توی خونه پیش میاد و ذهن همه مون رو درگیر می کنه.. هر چند یه وقتایی، آخر شبا که با هم توی اتاق تنها می شیم و چراغ رو خاموش می کنیم، قبل از این که خوابش ببره، یه چیزایی می گه… یه درد دل هایی از محل کارش، از همکاراش، اما خیلی کوتاه و مختصر..

از طرفی، بر مبنای همون اصل “نگرش جوهری” که چند باری قبلاً راجع بهش گفتم، یه وقتایی توی زندگی ما آدم ها “سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد”، البته همیشه نمی شه به این اندازه شاد به این قضایای سریالی نگاه کرد؛ یه وقتایی این سه پلشت، دردناک تر از اونیه که به راحتی بشه باهاش کنار اومد. چند سال پیش، یه چنین اتفاقی برای خانواده ی داییم پیش اومد.

دایی بزرگه ی من سه دختر و دو پسر داشت؛ خانواده ی دایی با یکی از دخترها (دختر وسطی) و دامادش (و دو تا پسرشون) و یکی از پسرها (پسر کوچیکه) و عروسش (و دو تا دخترش) توی یه خونه ی دو طبقه ی بزرگ زندگی می کردند، داییم یه دختر مجرد هم داشت (یعنی البته هنوز هم داره). اسفند سال ۸۱ بود (اگه اشتباه نکنم) که داییم فوت کرد، البته یک سالی بود که حالش دیگه مثل قدیم خوب نبود. به قول قدیمی ها “سوی چشماش” کم شده بود و حافظه ش درست کار نمی کرد. پیش آمده براتون که اینجور مسائلی رو برای آدمی ببینید که همیشه برای خودش و یه فامیل وزنه ای بوده و یه روز، به جایی رسیده که حتی دستشویی رفتن براش سخت شده؟… این بود که فوت دایی، با این که بزرگ فامیل بود و خیلی مورد محبت و توجه همه ی خواهرها و برادرش، آنچنان غیرقابل پیش بینی هم نبود و راستش، شاید خیلی ها اون ته ته های دلشون با خودشون گفتن: راحت شد.

سی روز از فوت دایی گذشت، روز هشتم فروردین، دامادش که پرستار بود، ظهر از خونه بیرون رفت به قصد این که شب رو، برای شب کاری توی بیمارستان بمونه. گفته بود می رم اونجا یکی دوساعت می خوابم تا غروب (چون خونه شلوغ بود و نمی تونست استراحت کنه) و بعد هم بیدار می شم و می رم سر شیفتم. اما غروب، آمبولانس، جسدش رو آورد در خونه. توی خواب مرده بود. مامان که خونه دایی بود و موقع آمدن آمبولانس جنازه رو دیده بود می گفت چنان آرامشی داشت که اگه تنش اونقدر سرد نبود باور نمی کردم مرده باشه…

بگذریم… طی یک ماه دو تا مرد خونه از بین رفتن. خونه ی دایی موند و یه دختر و دو تا زن بیوه و دو تا پسربچه و در طبقه ی دوم پسردایی کوچیکه، که با تمام خواهر برادرا هم قهر بود.

یک سالی که گذشت، یک شب تابستون، حسین، پسرکوچیکه ی دایی، با خانواده ش از پیک نیک برگشت و رفت تا آب بریزه روی بدنه ی کولر که زودتر هوای خونه رو خنک کنه، غافل از این که روکش سیمی که از دیواره ی کولر آویزان بود، یه کوچولو از بین رفته بود و… حسین رو برق گرفت و درجا از بین رفت.

بعد از اون، زن و بچه ی حسین با خانواده ی دایی سازگاری نکردن و از اون طرف، دختر بزرگه ی دایی که خونه ش جداست، ادعای ارث و میراث کرد و پسرش هم (نوه ی داییم) یهو جوگیر شد و یه “کو.کتل” دستی ساخت و پرت کرد توی حیاط خونه ی دایی که زهر چشم بگیره و… همین باعث شد هر دو خانواده (بهتره بگم هر سه خانواده) خونه رو ترک کنن و هر کسی بره به سمتی. عروس کوچیکه دست بچه هاش رو گرفت و یه آپارتمان نزدیک خونه ی مادرش اجاره کرد و رفت، خانم داییم و دو تا دخترش هم ساکن یکی از دو واحد طبقه ی دوم خونه ی پسردایی بزرگه شدن.

همه ی این ها رو گفتم تا برسم به این درد دل دختر دایی..

یه روز با دختر دایی نشسته بودیم و از پنجره ی اتاقش بیرون رو نگاه می کردیم. گفت: باورم نمی شه که در عرض دو سال اینجوری خونه و زندگیمون کن فیکون شد… بابا فوت کرد، علی (شوهر خواهرش) بی دلیل و بی صدا رفت، حسین از اون طرف، خونه مون هم که اینجور….

بهش گفتم: من نمی تونم سنگینی روزهایی رو که گذروندی درک کنم. من فقط پدرم رو از دست دادم و هنوز که هنوزه خیلی وقتا کمبودش رو احساس می کنم. اما خدا رو شکر کن که دردت به شکلیه که می تونی بیانش کنی… به قول ما شیرازیا بعضی دردها “خود بِدون و کَس ندون” هستن… گمان می کنی توی همین آدمای دور و برت کم پیدا می شن کسانی که دردهایی دارن که حتی نمی تونن برای کسی واگو کنن شاید که همدردی اونا کمی تسکینشون بده…

دخترداییم چیزی نگفت.. شاید حرف های منو قبول نکرد… نمی دونم…

اما، الان، این روزها، خیلی به یاد اون حرف های خودم می افتم. الان بیشتر به این نتیجه می رسم که اشتباه نکرده بودم.. بعضی دردها هست، که به قول هدایت، مثل خوره روح رو می خوره و نمی شه ازشون با کسی حرف زد. یه روز استاد سر کلاس یه روایتی رو تعریف کرد که من هنوز که هنوزه باهاش کنار نیومدم. گفت که یه آقای روانشناس یا حالا هرچی!؟ می ره توی یه اداره، سخنرانی داشته برای کارمندها. می گه: چه کسانی توی این جمع هستند که یه مشکل خیلی بزرگ دارند؟ دستاشون رو بالا بگیرن. عده ی زیادی دستاشون رو بالا می برن، می گه من حاضرم مشکلتون رو حل کنم به شرط این که بیاین این بالا بایستید و مشکلتون رو بازگو کنید.

روایت اینجور می گفت که کسی حاضر نشد بره اون بالا بایسته و مشکلش رو بگه.. سخنران مذکور هم اینطور جریان رو نتیجه گیری می کنه که که گاهی ما مشکلاتمون رو خیلی زیادی بزرگ می کنیم، در حالی که حقیقتاً ارزش این همه فکر کردن و وقت گذاشتن رو ندارن.

اما من یه نظر دیگه هم دارم.. یعنی به نظر من می شه از جنبه ی دیگری به موضوع نگاه کرد، مادرم همیشه می گه: خدا هوای آدم هایی رو که “آبرو”ش رو نمی برن رو داره… می گه: این آدم هایی که هرجا می شینن و پا می شن از بلاهایی که روزگار به سرشون آورده گله می کنن، از بی پولی و نداری شکوه می کنن و “آبرو”ی خدا رو می برن، قهر خدا رو برای خودشون می خرن. (حالا بحثی سر این ندارم که این حرف تا چه حدی درسته یا اشتباه. این برای مادر من یه باوره..)

توی اون جمع کارمندا، اگه کارمندی باشه که یه پسر هجده ساله ی معتاد توی خونه داشته باشه، می تونه وسط جمع همکاراش بلند شه و بگه پسر من معتاده؟ کی می تونه بهش کمکی کنه؟ آیا این اعتراف بهبودی توی وضعیتش ایجاد می کنه؟ یا خیلی وقتا اوضاع رو خراب تر می کنه؟..

اگه یکی از اونا رو صاحبخونه جواب کرده باشه، می تونه بیاد اون بالا وایسته و به همه بگه که ندارم دو میلیون دیگه به پول پیش خونه اضافه کنم یا ماهی دویست تومن بیشتر بدم و حالا باید دنبال یه جای دیگه بگردم و این روزها نمی دونم روزهام چطور می گذره؟

از اون گذشته، همیشه با خودم فکر می کنم که شاید این آدم ها (یعنی اون آدم ها) نخواستند که آبروی خدا رو ببرن… امید داشتن به این که اوضاع بهتر می شه. نمی دونم.. منظورم اینه که شاید همه ی این “توداری”ها به خاطر خود آدم هم نباشه…

همه ی این حرف ها رو زدم که بگم: در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند. و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند: زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده …

و بگم: اگه یه روزی، یه آدمی مثل من که همیشه زیاد حرف می زنه و هیچی رو توی دلش نگه نمی داره، یه مدت خفه خون گرفت به قول قدیمی ها و صداش در نیومد، دردش خود بِدون و کَس ندونه… زیاد بزرگ نیست، می گذره، حل می شه، اما……. بعضی حرفا گفتنی نیست.

پی نوشت:  نتیجه ی آزمون دوره ی ترمی هم رسید. قبول شدم یه دانشگاه دیگه. شنیدم خوب سخت گیری می کنن. ظاهرش هم به دانشگاه بیشتر شبیهه.. دیروز رفتم، گفتن واحدهات رو هم تا جایی که با سرفصل های ما مطابقت کنه تطبیق می زنیم به شرطی که “سنوات” تحصیلت رو خراب نکنه (من که درست نفهمیدم یعنی چی؟!) خلاصه در حال انتقالیم و فعلاً کارگران مشغول کارند.

جابه جایی، یا از چاله به چاه؟…

یه رئیسی داشتم که معمولاً حرف های خوبی می زد. یکی از حرف هاش که هیچ وقت یادم نمی ره اینه: هر تغییری در انسان، با درد همراهه. این درد یا جسمیه، یا درونی (روحی، حسی، حالا هرچی..)..

همین حرف رو سال ها بعد یک بار دیگه استادم هم بهم گفت، استاد می گفت: درد استخون، لازمه برای قد کشیدن…

این همه مدت منتظر نتیجه ی این آزمون ترمی نشستم، اینقدر هم از این دانشگاه دل ِ دردمندی داشتم، حالا که قبول شدم (اونم توی دانشگاهی که می گن خوبه و زیر نظر دانشگاه شریف هم فعالیت می کنه) سر آنچنان دوراهی موندم که همون وسط، توی اون مثلثی که بین جدا شدن دو راه تشکیل می شه، نشستم روی زمین. دانشگاه فعلیم هیچ چیزی نداره که به خاطرش بخوام بمونم. شاید تنها نکات مثبتش سه چیز باشه: یه استاد خوب (فقط همین یه دونه برای رشته ی ما)، دوستانی که اینجا پیدا کردم و فضایی که توش آدم هایی رو می بینی که مربوطن به صنعت هوانوردی و خب، من هم این صنعت رو دوست  دارم.

سی بار تا پشت در دفتر آموزش رفتم (برای انصراف) و برگشتم، با هر تعداد آدم که تونستم مشورت کردم، خواستم استخاره کنم اما ترسیدم. ترسیدم جواب استخاره یه چیزی بیاد که دوست ندارم… یعنی ترسیدم اون وقت تازه بفهمم که دلم اون یکی رو می خواسته و… خب، استخاره هم که شوخی نیست. باید حتماً بهش عمل کرد…

همه یکصدا می گفتن برو، این دانشگاه ارزش موندن نداره؛ اما نمی دونم چرا تردید داشتم؟

شاید برای همون تغییر بود که اول مطلب بهش اشاره کردم….

امروز، (البته بعد از صحبت نهایی دیشب با یه دوست) رفتم و از این دانشگاه انصراف دادم. کار راحتیه انصراف دادن. حسابم که پاک بود چون من خیلی قبل تر از اون که ازم بخوان تسویه کنم کارهام رو انجام داده بودم. دیروز فهمیدم که ۲۰ درصدی هم که به مناسبت شاگرد اول شدن باید بهم تخفیف داده می شد، رسماً چرت و پرتی بیش نبوده؛ هرچند من این قانون تخفیف رو تا روزی که معدلم بیست شد نمی دونستم و برای به دست آوردن اون تلاشی هم نکردم. مهم نیست… ۴۰ تومن دردی از من دوا نمی کنه اما فکر کنم دردهای بی درمون حاج خانوم عزیز رو حسابی شفا می بخشه. اگه اینطوره که من حلالش کردم. شاید با شفای بیماری این خانوم، دانشجوهای دیگه بتونن راحت توی این دانشگاه درس بخونن. دو تا برگه رو امضا کردم که توش نوشته بود تا یک ماه وقت داری اگه پشیمون شدی برگردی وگرنه انصراف همیشگی خواهد بود…

الان زیاد خوشحال نیستم. توی برزخ بدی قرار دارم. برای این جابجایی علاوه بر این همه استرس، یه ضرر مالی قلمبه هم دادم. ۱۲ واحد پودمان دومم رو تطبیق نمی دن برای این که در زمان ثبت نام ِ این یکی دانشگاه (یعنی همین جدیده) من هنوز امتحانات پودمان دوم رو ندادم و پس نمره ای هم ندارم که تحویل بدم. دانشگاه خودمون با همه ی مسخرگیش قبول کرد که با وجود این که من الان از اونجا انصراف دادم امتحانات رو ازم بگیره و نمره هام رو بده اما اون یکی دانشگاه می گه تاریخ این نمره ها مربوط خواهد شد به زمانی که شما قبلش از اونجا انصراف دادی و از نظر قانونی، نمره هات فاقد ارزشه…

برای همون ۱۲ واحد هم که تطبیق می خوره یه چیزی در حدود ۱۲۰ تومن باید پول بدم که اضافه کنید به ۲۴۰ تومن این پودمان که رسماً بادِ هوا شد…

درد، همون درد قدیمیه. پول! تمام این جنگولک بازی ها و ناز و اداها درد ِ پوله… به هر شکل من امتحانام رو می دم. مهم نیست که این نمره ها هیچ جایی ثبت نشه و حتی هیچ جایی پذیرفته هم نشه….. من شش ماه زحمت کشیدم و دلم می خواد نتیجه بگیرم.

اما خودمونیم، واقعاً مسخره ست……..

پی نوشت: باورتون می شه من پریروز فیلم “نجات سرباز رایان” رو برای اولین بار دیدم؟ معرکه بود….. و البته چندی پیش از اون “درباره ی الی” رو و یه کم قبل ترش “جدایی نادر از سیمین” رو….. و هر سه عالی بودند…. تاسف می خورم که چرا این همه فیلم خوب هست که من ندیدم هنوز؟…

پی نوشت بعدی:

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حل معمّا نه تو خوانی و نه من

هست از پس ِ پرده گفت و گوی من و تو

چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من…

و بعدتری: کسی یه پیشی ناز نداره همین حوالی که من یکی دو ساعت بغلش کنم؟ شبیه این مثلاً…:)

دلار دیگر توان گران شدن را نخواهد داشت

با کاهش قیمت دلار در روزها و هفته های اخیر، بسیاری از اشخصای که به منظور سرمایه گذاری و یا فرار از از دست دادن ارزش پولی خود اقدام به خرید دلار کرده بودند، عموما فروشنده شدند و این روزها شاهد این هستیم که تعداد فروشندگان دلار بیش از خریداران آن می باشد.

سیر نزولی قیمت ها در بازار چند هفته ای است که آغاز شده و طبق پیش بینی فعالان بازار و کارشناسان اقتصادی احتمالاً در روزهای آینده نیز ادامه خواهد داشت.
 

ادامه مطلب ...

پیش فروش جدید محصولات ایرانخودرو

ایرانخودرو از امروز 26 آذرماه اقدام به پیش فروش بخری از محصولات خود کرده است  پیش فروش این محصولات بدون محدودیت در تعداد اعلام شده است و هرشخص تنها می تواند با شماره ملی خود یک خودرو را خریداری نماید.

 

ادامه مطلب ...

روز “مرگ”ی…

دلم نوشتن می خواد اما حرف ها و کلمه های توی مغزم، ردیف نمی شن… نوشته نمی شن… می آن تا نوک ِ زبان ِ قلمم و یهویی رَم می کنن. گردن می کشن و روشون رو برمی گردونن و می رن به سمت دیگه… خنده داره این همه فکر توی ذهنت باشن و نتونی بنویسی. الکَن شدم حسابی… مدت هاست که دیگه حتی وبلاگ دوستانم رو هم نمی خونم. راستش از اون روز که گوگل ریدر رخت نو تنش کرده باهاش قهرم. خوشم نمیاد از ریخت و قیافه ی جدیدش. غریبه شده انگار. مثل این که یکی عروسک محبوبت رو برده باشه و همه ی رنگ و لعاب چهره ش رو پاک کرده باشه، موهای سرش رو بُزچین کرده و لباس خوشگل و رنگ و وارنگیش رو هم درآورده باشه و بدون لباس آورده باشه گذاشته باشه لب تاقچه. یا این که اصلاً اون عروسک قشنگه رو برده باشه یه عروسک گنده ی بدترکیب آورده باشه گذاشته باشه سر جاش… روز اول، هی دنبالش گشتم. هی خواستم این چِلوار ِ سفید ِ ریدر رو با یه پارچه ی بهاری جایگزین کنم بلکه توی این پاییز زرد که خود به خود منو تا سر حد جنون ساکت و افسرده می کنه، یه رنگ و رویی بدم به حال و هوای بی رنگش اما دیدم انگار نمی شه.. یعنی مثل این که هنوز خیاطا لباسی که به تن این موجود تازه وارد بخوره ندوختن… این شد که واخوردم. دیگه صبح که می شه یه جیمیل چک می کنم، یه یاهو، یه سر هم میام وبلاگ که ببینم کسی کامنت گذاشته یا نه؟ بعد تا شب مثل خوابگردها هی سرگشته و آشفته دور خودم می گردم…

این ترم، دانشگاه هم به درد نمی خوره. استاد وب که ماشالله هزار ماشالله صبح با ۴۵ دقیقه تاخیر میاد و ظهر یک ساعت تخفیف می ده، از کلاس چهارساعته عملاً دوساعت بیشتر نمی مونه که اونم به آموزش نصب برنامه و مسخره بازی بچه ها می گذره. کلاس “حقوق سیاسی در اسلام” هم که مصداق کامل وقت کُشیه.. من نمی دونم هدف دانشگاه ها از اجباری کردن این درس چی بوده یا این که اصولاً چرا اسم این خزعبلاتی که استاد گرانقدر نمی دونم از کدوم رفرنسی بیرون می کشه و به خورد ما می ده چیه؟ (چون اگه اون چیزایی که توی کتاب علامه جعفری نوشته شده توصیف حقوق اسلامیه، هیچ ربطی به روایات سرتاسر دروغ و خرافات بی ارزشی که این آقای به اصطلاح وکیل ساعت ها به تفصیل درباره ش حرف می زنه نداره!)، اما اینو می دونم که بعد از آشنایی با این مباحث شیرین، کم کم دارم از دین بَری می شم!

ساختمان داده و آمار و احتمال رو دوست تر دارم اما مشکل اینجاست که کلاس این دو درس پنج شنبه بعد از ظهره، از ساعت یک تا ۸، و انگار خستگی تمام هفته رو ریختن توی این چند ساعت ِ کشدار ِ تمام نشدنی… هم کلاسی ها هم به همان میزان خسته کننده و بی خاصیت شده ن، ترم پیش بچه ها یکدست تر بودن. یا شاید چون ترم اولی بودیم هنوز رودرواسی ها از بین نرفته بود و حداقل تظاهر می کردن که قصدشون درس خوندنه؛ اما این ترم، خبری از تلاش برای درس خوندن و چیزهایی از این قبیل نیست. کلاس ها یا خالی خالیه یا اگه کسی توی کلاس حضور داشته باشه مطمئناً اومده که دختر مورد علاقه ش یا پسری رو که سعی داره مُخش رو بزنه، ببینه.

خسته شدم… راضی نیستم از اینی که تبدیل شدم بهش. هیچ چیز هیجان انگیزی پیدا نمی کنم که دلم رو بهش خوش کنم. می گن رضایت باید درونی باشه. باید از خود شخص شروع بشه… نمی دونم اونایی که از زندگیشون لذت می برن چی توی روزهاشون پیدا می کنن که بهشون امید می ده برای ادامه ی این راه اما من، چیز دوست داشتنی پیدا نمی کنم. درس می خونم چون تنها کاریه که ازم برمیاد. سریال های ساعت هفت شبکه ی پنج رو می بینم چون هیچ چیزی برای تماشا کردن وجود نداره، چون آقایون مهربون نیروی انتظامی اومدن ماهواره ها رو جمع کردن تا همون یکی دو تا برنامه ی به درد بخور کانال های اون طرفی رو هم که یه وقتایی نیم ساعت، یک ساعتی وقت پاش می گذاشتیم نتونیم ببینیم. بیرون نمی رم چون از سرما بدم میاد، چون حوصله ی پوشیدن یک عالمه لباس گرم ندارم، چون دلیلی برای خریدن چیزهایی که توی مغازه ها وجود داره ندارم… احساس خوبی ندارم این روزها.. خدا کنه این پاییز لعنتی و این زمستون مسخره زود تموم بشن. حوصله ی هیچ چیزی رو ندارم…