یک:
دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای تیره
به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که
یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت
میکرد. زمانی که خلبانها وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران
فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از
معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران
خواستند کمربندهای خود را ببندند.
زمزمههای توام با ترس و خنده در میان
مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این
ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است. اما در کمال تعجب و
ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه
بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی
دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود.
هواپیما
همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه دریاچه رسیده بود که
مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. در این لحظه هواپیما ناگهان از
زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در
میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از
خلبانان به دیگری گفت: «یکی از همین روزها بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر
شروع به جیغ زدن میکنند و ما نمیفهمیم کی باید از زمین بلند شد، اونوقت
کار همهمون تمومه !»
دو:
در روایات آمده است که:
شهری بود، با حاکمی که علاوه بر همه ی
حُسن های خدادادیش، سادیسم هم داشت. وقتی می دید هر کاری که می کنه و هرچی
مردم رو اذیت می کنه صداشون در نمیاد حرصش در می اومد و جون به لب می شد.
مالیات ها رو زیاد کرد، مردم عینهو بز، مطیع و سر به راه، مثل یک شهروند
نمونه، سروقت پرداخت کردن و تازه خوشحالم بودن که به خاطر پرداخت به موقع
عوارض حق خوش حسابی هم گرفتن. همه چی رو گرون کرد، دید مردم به جای مرغ،
اشکنه ی پیاز خوردن و تازه فهمیدن که چقدر هم مفیده و کلللی هم به جانش دعا
کردن. به اسب و الاغاشون علوفه ی نامرغوب داد، دید نه تنها که اعتراضی
نکردن، بلکه یه چهارپای قسطی هم برای هرکدوم از بچه هاشون خریدن و ساعت ها
توی صف علوفه ی نامرغوب می ایستادن و کلی هم خوشحال بودن که علوفه رو به
قیمت دو قرون کمتر از شونصد میلیون تومن می خرن!!!
یه روز وزیرش رو خبر کرد و گفت: دیگه
خسته شدم بس که هر ترفندی رو روی اینا اجرا کردم و صداشون در نیومد. تو یه
پیشنهادی بده تا یه جوری صدای اینا رو در بیاریم، حوصله م سر رفت از این
یکنواختی! بابا مثلاً ما حاکمیما!!!!!!
آقای وزیر، کمی فکر کرد و گفت:
اعلیحضرتا! یه راهی دارم که رَدخور نداره! یه قانون تصویب می کنیم که از
این به بعد هرکسی صبح از در خونه ش خارج شد یه چوب به ماتَحتش فرو کنن.
(ببخشید، حکایت حکایته دیگه! نمی شد سانسورش کرد..)
شاه ذوق زده گفت: آره! دیگه به گمانم این بار صداشون در بیاد…
قانون جدید به همه ابلاغ شد، چند روزی
گذشت، صبح یه روز آفتابی، شاه به همهمه ی جمعیتی که جلوی در قصر تجمع کرده
بودند و اعتراض داشتند از خواب بیدار شد. پرسید چی شده؟ گفتن: شاها! چه
نشستی که مردمت از اوضاع ناراضی هستن و سر به شورش برداشتن..
شاه توی دلش قند آب شد. پا شد رفت در
بالکونی قصر رو باز کرد و رو به جمعیت گفت: مردم من! نبینم ناراحتیتونو… چه
تون شده عزیزای دلم؟ بگید تا رسیدگی کنم؟!
همهمه ای از جمعیت بلند شد… شاه گفت:
مردم من! اینجوری که من نمی فهمم که… یکی تون به عنوان نماینده بگه مشکل
چیه حلش کنیم بریم سر زندگی مون.
یک نفر از وسط جمعیت نماینده شد و گفت: اعلیحضرتا! اعتراض ما به این قانون جدیده که وضع کردید.. ما ناراضی هستیم!
شاه که در حقیقت ته دلش از خوشحالی غنج
می زد اما سعی می کرد ظاهر نگرانی از خودش نشون بده پرسید: چرا؟ چه چیز ِ
ناراحت کننده ای توی این قانون وجود داره که باعث شده آب توی دل شما مردم
عزیز من تکون بخوره؟!
نماینده گفت: اعلیحضرتا! ما هر روز صبح
که از در خونه میایم بیرون باید حداقل دو ساعت توی صف وایسیم که نوبت حواله
ی چوبمون برسه، قربون دستت تعداد ماموراتون رو بیشتر کنید زودتر کار ما رو
راه بندازن بریم به کارمون برسیم!!!!
سه:
همین دیگه….. نه که فکر کنید منظوری داشتم از نوشتن این مطلب ها! همین جوری مثل اون پادشاهه، منم سادیسم دارم.
پی
نوشت: من هرگز آدم مناسبت نویسی نبوده و نیستم. دلم هم نمی خواد جوزده ی
شرایط موجود باشم، فقط همدردی صمیمانه م رو با مردمی که به خاطر شرایط
نامناسب ساخت و ساز ِ خونه هاشون خیلی بیش از اون چیزی که لایق یه چنین
زمین لرزه ای بود آسیب دیدن، ابراز می کنم. اطلاع رسانی ها اگه توی صدا و
سیما کمه، توی فیس بوک و بقیه جاها به اندازه ی کافی هست. همه مون می دونیم
چه اتفاقی افتاده و الان وضعیت مردم اونجا چجوریه. شاید از دست ما کاری بر
نیاد جز دعا، شاید اهدای خون، شاید کمک نقدی، شاید هر چیزی که فکر می کنیم
ممکنه. اونا “نیاز” به کمک ما ندارن، ما هستیم که برای از بین بردن
ناراحتی خودمون “می تونیم” کاری انجام بدیم.
پی نوشت آخر: یک تشکر ویژه از دوست خوبی که روایت “یک” رو برام ایمیل کرده بود.
جمعه 30 آذر 1397 ساعت 01:08