دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،
دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

هشداری هستن درباره ی اتفاقی در آینده مثلاً!

چند وقته شب ها خواب های ناراحتی می بینم… خواب هایی که نمی دونم جزو کابوس ها دسته بندی می شن یا رویاهایی که قراره چیزی رو بهم گوشزد کنن.. یا شاید هشداری هستن درباره ی اتفاقی در آینده مثلاً!

 

 

یکیشون که تا چند روز فکرم رو درگیر کرده بود، دیدن یه ستاره ی دنباله دار یا شاید شهاب بود… تو یه غروب ِ بی نهایت دلگیر، یه جایی ایستاده بودم شبیه مجتمع های سازمانی… یهو توی آسمون چشمم افتاد به یه نور ممتد که رو به پایین کشیده می شد، ستاره فقط برای چند لحظه دیده شد اما من تا مدت ها توی اون آسمون سرمه ی دودگرفته هِی دنبالش می گشتم… اون وقت یه لحظه خودم رو توی یه کوچه ی خلوت دیدم، صبح زود بود، یه ماشین ایستاده بود یه گوشه و یه نفر، روی صندلی چرخدار اونجا بود… یه مرد بی نهایت لاغر و نزار، اونو از روی صندلی چرخدارش برداشت و از ماشین پایین آورد…. نمی دونم چرا وقتی بیدار شدم حس خوبی نداشتم… دلم با اون آدم روی صندلی چرخدار نبود، بیشتر به اون مرد لاغر فکر می کردم و باری که انگار حملش براش وظیفه شده بود….

دو سه شب بعد، خواب می دیدم که منو بردن یه جا، توی جمع خون آشام ها… شرایط خون آشام شدن رو (که هیچ شباهتی به قوانین پیوستن به خون آشام ها توی فیلم هایی که تا امروز دیده م نداشت) برام گفتن… آخر کار هم بهم فرصت دادن که فکر کنم و تصمیم بگیرم. اما می دونستم که یه راه بیشتر ندارم… اونا از من می خوان که اینو قبول کنم… اگر نه باید می مردم چون رازشون رو می دونستم؛ و من تصمیم نداشتم خون آشام بشم.
سرگشته و غمگین از محفلشون بیرون اومدم، می خواستم برم و توی زمانی که برام مونده، کارهای عقب افتاده م رو انجام بدم. فرصتی که خیلی کم بود.. شاید یکی دو ساعت. در حدّ دیدار یکی دو نفر… اما من می دونستم که طی این مدت کوتاه یه نفر رو باید حتماً ببینم… فقط یه نفر رو… به دیگران هم فکر کردم اما فقط این یه نفر رو انتخاب کردم.. رفتم به دیدنش.. توی یه مغازه ی خیلی بزرگ.. اونجا نبود… خیلی منتظرش موندم. تا جایی که تمام وقتم گذشت… اما نیومد.
دلم پر از حسرت بود، حسرت این که دیگه فرصتی نیست… که این آخرین مهلت بود برای دیدنش…
اون یه نفر، آقا خوبه بود…
بعد از این خواب ها (و یکی دو تا دیگه شبیه همینا) دلم شور می زد. یه جور خاصی دلم شور می زد… از اون روز که جلوی استادیوم آزادی، پیش چشمای خودم آقایی که از عرض خیابون می گذشت با ماشینی که فقط یکی دو متر از من جلوتر حرکت می کرد تصادف کرد و من، پودر شدن آینه ی بغل ماشین و چرخیدن اون آدم رو مثل یه پرِ سبُک توی هوا دیدم، تا اون روزی که صبح چشمام رو با شنیدن آوای “لااله الا الله” که برای بردن یه جنازه از ورودی آپارتمان بغلی بلند بود باز کردم، تمام مدت منتظر یه چیزی بودم… دلم شور می زد.. شور می زد..
دیروز ظهر، قبل از رفتن به کلاس زبان، مانتوم رو بردم برای خشکشویی. مانتو سفیدی که تازه گرفتم و خیلی هم دوستش می دارم از تاپ قرمزی که زیرش پوشیده بودم رنگ گرفته بود و یه لکه ی صورتی زیر کمربندش نقش بسته بود. از آقای مسوول خشکشویی پرسیدم که آیا این رنگ پاک می شه؟ و اونم گفت که سعی می کنه مشکل رو حل کنه..
از مغازه که بیرون آمدم پسرک سه چهارساله ای رو دیدم که توی اون وقت ظهر (ساعت چهار یه روز گرم تابستون، بازارچه های اکباتان مثل قبرستون خالی و تاریکن) با یه بسته فال حافظ زیر بغلش به طرفم می اومد. یه جورایی سرخوش بود، منم حالم بد نبود.. یعنی از روز قبلش که استاد گفته بود ریاضیم رو ۲۰ آوردم کلاً خوشحال بودم. با خنده گفت: خاله یه فال بخر… عجله داشتم، محل ندادم. باز گفت: خاله یکی بخر… با خنده گفتم: چند قیمته فال هات؟ گفت: هزار… خندیدم و گفتم: یه فال هزار تومن؟ گفت: آره… گفتم: گرون فروشی ها!!! و راهم رو کشیدم و رفتم سمت ماشین… دنبالم راه افتاد که: خاله یکی بخر.. یکی بخر.. گفتم: گرون می دی آخه…
یهویی زد زیر گریه.. قطعاً برخورد این جور بچه ها رو توی خیابون دیدید. آویزون مانتوم شد که باید یکی بخری… دیگه عصبی شده بودم؛ گفتم نمی خوام. برو من عجله دارم… اینجا دیگه رسیده بودیم نزدیک ماشین. در ماشین رو باز کردم و نشستم. جلوی در ایستاد که باید بخری، نمی گذارم بری… با دست زدمش کنار که درو ببندم یهو یه وجب بچه مشتش رو بلند کرد و کوبید روی عینکم… حس کردم صورتم داغ شد اما اصلاً فکر نمی کردم مشت یه بچه زوری داشته باشه که بتونه آسیبی به من برسونه… اما وقتی خودش گفت: عینکت شکست… فوری برگشتم و آینه ماشین رو گرفتم سمت صورتم. عینک سالم بود، اما سمت چپ صورتم پُرِ خون بود….
مات مونده بودم به خونی که از ابرو و بینی م جاری شده بود… از ماشین بیرون پریدم و دویدم سمت پسرک که با شتاب دور می شد. یه آقایی جلوتر از من، کنارش بود. گفتم آقا این بچه رو بگیر… گفت: خانوم ولش کن بچه ست! گفتم همین یه وجب بچه ببینید صورت منو چه شکلی کرده……
دردسر ندم.. دنبالش کردم و گرفتمش. افتاد به “غلط کردم” و “معذرت می خوام”… صورتم می سوخت.. خون با عرق قاطی شده بود و صورتم رو آتیش می زد. نگاش کردم… یه وجب بچه بود! شاید نهایتاً پنج ساله… گفتم: من با تو چیکار کنم آخه؟ بدبخت می دونی اگه عینکم شکسته بود و کور شده بودم الان چه وضعی داشتی؟ ارزش داشت برای یه فال این همه گریه کردن؟ این مسخره بازی؟….
دستشو ول کردم و گفتم برو! برو اما از الان تا ابد بدون یه جایی یه روزی تقاصش رو پس می دی….
تا رسیدن به کلاس گریه می کردم…. همه ش با خودم می گفتم ببینی کجا چیکار کردی که اینجوری سرت اومده؟….
شب، قبل از رسیدن به خونه، بتادین و گاز گرفتم و زخما رو حسابی شستم. اما با ورم و کبودیش که نمی تونستم کاری کنم.. مامان اما می گه: ببینی کجا چه کار خیری کردی که عینکت اینجوری مقاومت کرده؟… اگه شکسته بود و رفته بود توی چشمات….. عینکم رو برداشتم و بوسیدم. ازش تشکر کردم… چند ساله که چشمای منو از آفتاب حفظ می کنه و امروز، نشون داد که به معنی واقعی کلمه محافظ چشمامه..
صبح رفتم دکتر… چشمام مشکلی پیدا نکرده هر چند دقیقاً زیر ابرو، بالای پلک حدود یک سانتی متر شکافته و یه کبودی بنفش تیره و برجسته زیر زخم به جا مونده، اما دکتر نگران شکستگی استخون بینی بود، که از دردش حتی نمی تونم صورتم رو درست بشورم. عصر رفتم عکس انداختم و خدا رو شکر اونم به خیر گذشت… توی یک ساعتی که از موقع عکس گرفتن تا دیدن نظر و نوشته ی دکتر گذشت، دل توی دلم نبود..
دیروز، برای اولین بار توی عمرم از یه بچه متنفر شدم… از یه بچه تا سر حد دیوانگی عصبانی شدم.. دیروز، من از خودم، از اون بچه ترسیدم…. دیروز، روز سختی بود برام.. خیلی سخت…
پی نوشت: یه فال ۲۰۰ تومنی تا این ساعت بیشتر از ۱۵ تومن برای من فقط ضرر مالی داشته… البته اونم به لطف دفترچه ی بیمه!
پی نوشت بعدی: دیشب باز هم یه خواب بد دیدم… خواب می دیدم که دزدی کردم… یعنی می خواستم دزدی کنم کسی مچم رو گرفته.. اونم من! نوشته بود: دقت کن ببین از کجا دزدی کردی؟ یه چیزی توی زندگیت کمه که می خوای جبرانش کنی… می دونید چی دزدیده بودم؟ قلم موی نقاشی……

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.