دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،
دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

به مقدسات قسم که خسته ام...

 اصلاْ خوب نیستم..


به حد مرگ عصبانیم..

نه! اشتباه نکن! "هاپو کومار" نیستم.. "عصبانیم"..

یک جور خاصی عصبانیم..

از همه این چیزهایی که هست..

از همه اون چیزهایی که نیست..
 

 از خودم از تو از همه خسته ام
به خاطر همه اون کسانی که هستند و نباید باشند..

و به خاطر همه اون کسانی که باید باشند ولی نیستند..

به خاطر از دست دادن های الکی..

به خاطر به دست آوردن های الکی..

به خاطر پا روی دل گذاشتن های غیرعاقبت اندیشانه!

به خاطر به دل دیگران راه اومدن های الکی عاقبت اندیشانه!

دارم از مرز 34 می گذرم..

از روزی که از 30 گذشتم دیگه از تولدهام لذت نبردم.. هرسال روز تولدم بدترین حال دنیا رو داشتم. حس تهی بودن، هیچی نبودن، از دست دادن..

و امسال بیشتر از هر سال دیگری..

یه روز استاد توی بحث ازدواج به این نکته اشاره کرد که: وقتی باید ازدواج کنی که از بودن در دوران مجردی اشباع شدی!

راستش رو بگم: اشباع شدم!

دلم استقلال می خواد..

دلم می خواد خودم تصمیم بگیرم!

دلم می خواد این من باشم که می گم: این مدل فرش مناسب این خونه ست!

یا: این وسیله باید اینجا گذاشته بشه!

خسته شدم از این که دیگرون برای همه چیز زندگی نظر بدن..

راستش دیگه به ازدواج هم فکر نمی کنم!!

دیگه طاقت امر و نهی هیچ بنی بشری رو ندارم!

خسته شدم...

می خوام خودم باشم!

فکر کنم 34 سال، زمانیه که دیگه می تونم یه زندگی جدا داشته باشم..

چند مدته که دارم به این قضیه فکر می کنم..

از اون روزی که برای تعویض کابینت های آشپزخونه اینقدر همه مخالفت کردن که من و خواهرم آخر کار مجبور شدیم در یک اقدام غافلگیرانه توی یکی از مسافرت های مامان کابینت های مسخره آشپزخونه رو که دوازده سال بود دیگه به لعنت خدا نمی ارزید عوض کنیم و چقدر فشار کشنده رو تحمل کردیم..

از اون روزی که مامان وقتی از سفر برگشت به اندازه یک دنیا غر زد..

از اون روزی که سر دور انداختن یه سبد شکسته که صد و پنجاه سال گوشه کمد افتاده بود و هیچکس حتی توش استفراغ هم نمی کرد، هزار و یک حرف و حدیث شنیدم..

از اون روزی که مامان گفت: این زندگی منه!

از اون روزی که..

از همون روز دیگه..

از همون روز فهمیدم که این زندگی مال من نیست!

از همون روز فهمیدم که من باید به یک تغییر عظیم فکر کنم..

چند سال پیش یه شب خواب بسیار عجیبی دیدم:

خواب دیدم با خواهرم رفتیم یه کلاس، یه کلاس که ما دو تا از شاگرداش بودیم. یه ساختمون خیلی خیلی قدیمی، با  دیوارهای تقریبا مخروبه، شکل مدرسه قدیمی دوره راهنماییم که از شدت کلنگی بودن یه روز کف یکی از کلاساش فرو کشید، اتاقی با یه لامپ کم نور (در حد 25 شاید) زرد رنگ.. که حس دلگیر و خیلی بدی بهم می داد. هیچ کدوم از شاگردای دیگه کلاس نیومدن. نیم ساعتی از زمانی که باید کلاس برگزار می شد گذشت اما فقط من و خواهرم توی اون اتاق بودیم، بعد استاد اومد. استاد کلاس کی بود؟ میرزا کوچک خان.. باور می کنید؟ همون هنرپیشه سریال کوچک جنگلی: "علیرضا مجلل" که تنها انسان کره زمینه که به عنوان میرزا کوچک خان قبولش کردم و دوستش داشتم (و صد البته با تمام قلبم هنوز هم دوستش دارم..).. بگذریم! کوچک خان با همون لباس های تیره و موهای مجعد اومد توی کلاس، اومد و ایستاد.. بدون هیچ حرفی! چند دقیقه بعد یهو زمین شروع به لرزیدن کرد.. زلزله بود، خیلی هم شدید!!! تمام اتاق مثل یه ننو می رفت و می آمد.. من نمی ترسیدم، فقط ایستاده بودم و به زمین زیر پام نگاه می کردم.. و گاهی به خواهرم و گاهی هم به کوچک خان.. وقتی زلزله تمام شد و اتاق ساکن شد، کوچک خان با مهربانی به من و خواهرم گفت:

می خواستم فقط همین رو بهتون بگم! درس امروز این بود..

بعدها از یه دوست معنی خوابم رو پرسیدم، گفت که تو و خواهرت باید یه تغییر بزرگ توی زندگی تاریک و خسته کننده تون بدید. میرزا مظهر آزادگیه.. باید خودتون رو آزاد کنید..

از همون روز دنبال یه انقلابم.. هرچند که معتقدم انقلاب کار مردم ضعیفه، آدم های قوی تغییر میدن. اما الان می فهمم که گاهی انقلاب تنها راه چاره ست.. باید از اول اول شروع کرد..

چند شب پیش، توی خواب می دیدم که دارم با مادرم دعوا می کنم.. داشتم فریاد می زدم، اونقدر فریاد زدم که گلوم درد گرفت، داشتم ازش شکایت می کردم، از همه شریط سختی که توی خونه برام به وجود آورده، از دنیای تنگی که برام تنگ ترش کرده، از ظلمی که به من و خواهرم می کنه..

از اون روز صبح، وقتی که از خواب بیدار شدم، نتونستم دیگه با مادرم حرف بزنم.. درد بزرگی توی سینمه.. دارم جدی جدی دست و پا جمع می کنم که از این خونه برم. می خوام از این همه بی اعتنایی دور بشم..

دلم به حد مرگ گرفته..

یه روز مطلبی توی یه وبلاگ خوندم که متاسفانه اصلاْ یادم نیست چه وبلاگی بود؟ امیدوارم اگه نویسنده ش اینجا رو خوند به من یادآوری کنه که این مطلب از اون بوده. مطلبی بود درباره "پسردوستی" در خانواده های ایرانی. این که من به عنوان یک زن، از رفتاری که توی جامعه باهام می شه شاکیم، از تبعیضی که بین من و برادرم گذاشته می شه، و فردا از رفتاری که همسرم با من داره، اما وقتی که بچه دار می شم به عنوان یه مادر، دخترم رو نادیده می گیرم و پسرم رو که خدا و بشر روی سر می ذارنش، منم روی سر می ذارم و تبدیلش می کنم به موجودی که فردا روزی یه دختری مثل خود من رو با از خودراضی بودن های بی پایانش آزار بده!!!

اما مشکلم راستش فقط تبعیض نیست..

قدیما، وقتی که کم سن و سال بودم، مثل همه دخترای هم سن خودم، دست به سیاه و سفید نمی زدم.. مدرسه می رفتم و قرار بود تمام هم و غم من درس باشه.. اون موقع هرکی می رسید از کدبانوگری دیگرون می گفت که در من وجود نداشت.. چند سال بعد آنقدر توی کار خونه غرق شدم که تمام خونه روی دست من می گشت. نتیجه چی شد؟ شدم وسواسی!!! به عنوان این که من بیمارم و وسواس دارم باهام برخوردهای زشتی شد. مدتیه که خودم رو زدم به بیعاری، حتی هفته ای یه بار هم خونه رو جارو نمی زنم و گردگیری نمی کنم. چند روز پیش مامان می گفت: افسرده شدی! دیگه کارای خونه رو نمی کنی!!!

یکی به من بگه من برای این که افسرده نباشم، وسواس هم نباشم باید چیکار کنم؟؟؟!!!

می خوام برم جایی که وسواس یا عدم وسواسم فقط به خودم ربط داشته باشه..

خونه، خونه من باشه!

بتونم هروقت دلم خواست جارو بزنم و هروقت دلم نخواست تنبلی کنم.. و بازخواست هم نشم..

من به حد مرگ خسته ام..

از همه چیز این دنیای لعنتی خسته ام..

از فشار اجتماع خسته ام..

از فشار خانواده خسته ام..

از این که یک دختر ترشیده با 34 سال سن در خانواده ی پسر دوست هستم خسته ام..

از این که خانواده م به کارهایی که بهشون ربط داره کاری ندارن و به کارهایی که بهشون ربطی نداره کار دارن خسته ام..

از Ignore  شدن در اجتماع و در خانواده خسته ام..

خسته ام..

خسته ام..

خسته ام..

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.