دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،
دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

ادامه ماجراهای من و اون آقا خوبه...


گفته بودم که ماجراهای من و اون آقا خوبه یه کوچولو دنباله هم داره....
قضیه از این قراره که چند روز بعد از اون روز کذایی، آبجی جون تصمیم گرفت برای تولد دوستش یه هدیه بگیره و از آنجایی که قطعاً زین پس در خانواده ما اگه کسی بخواد برای کسی هدیه ای بگیره اون هدیه باید یه صنایع دستیک (این قضیه دستیک داستان داره، قدیما یه دوستی داشتم که رشته صنایع می خوند سر به سرش می ذاشتم می گفتم صنایع دستیک می خونی؟؟؟‌ اونم حرص می خورد!!!) اونم از نوع چوبینش باشه که فقط هم از یه فروشگاه حق خریدش رو داره، رفتیم به نیت خرید هدیه تولد!!! و از آنجایی که نیت عمل خیر هم مثل خود عمل خیر کلللی ثواب داره! ما تصمیم گرفتیم برای رفتن به پیشواز این عمل خیر آن دستبند مذکور را به دست بنماییم و قدم در راه صواب بگذاریم و از این حرفاااا...
 

 ماجراهای من و اقا جون
بماند که قبلش آبجی به خاطر یه تُک پا که می خواست با ما بیاد بریم دیدار یار!!! تا جایی که تونست از گُرده ما کار کشید و ما رو تا فروشگاه رفاه برد و یک عدد مایکرو ویو مشدییی با وزنی قریب به وزن یک عدد فیل آفریقایی و یک عدد بخارشوی (که البته این یکی وزنش در حدود یه بچه فیل بیشتر نبود) خرید و جوجه پنبه ای طفل معصومم که الهی فدای اون لاستیکای ظریفش بشم من! رنج تحمل وزن این دو جیگر جدیدالورود را تحمل نمود (خب البته جوجه مون هم چون ما خیلی بهش می رسیم تو اینجور موارد هوای ما رو شدید داره دیگه!) و کلللی هم توی بازارچه ما رو چرخوند و رقصوند تا آخرالامر گفت: خب بریم برای مهری کادو بگیریم دیگه!!! و ما هم که کلللی ته دلمان قنج (غنج؟؟؟ کدومش درسته؟) رفت و به سر دویدیم به سوی دلدار....

این دلدار ما هم که عمراً یه ثانیه توی مغازه ش بمونه، هر زمان که ما ایشون رو زیارت کردیم داشته توی بازارچه قدم آهسته می رفته (هی من می گم بچه بشین سرت به کارت باشه!!! چه معنی داره جوون هی هرز بچرخه؟؟؟ اونم توی بازارچه ای که بعضی مغازه داراش خانومن!!!!! ما هم که غیرتی.... استغفرالله!!!) این شد که وقتی رفتیم تو، ایشون تشریف نداشتن.

اما به فوریت پشت سر ما بدو بدو خودشو رسوند و سلامی عرض فرمود و اینجانبان هم متقابلاً ارادت خالصانه خودمان را ابراز نمودیم. گشتی زدیم و دو سه تا مورد رو انتخاب کردیم و توی همین حین و بین که خواهرم حالا هی داره سوال می کنه که چی به چیه و این چجوره و چند قیمته و کارش چطوره؟ حاجی برگشته می گه: چقدر من خوشحالم که اون دستبند رو به دست شما می بینم!!

منم که لبووووووووووو...... قلبم هم دوباره تالاپ و تولوپ!!!! داشت از سینه م در می اومد (به نظرم باید برم بدم ساسی مانکن که توی این امور پیشکسوته صدای قلبمو واسه م "سایلنت" کنه!!!!!!! دلم رو هم روی دل ایشون "دایورت" کنه!) گفتم: ممنون، من.. آخه... خب... قشنگه.. منم خیلی دوستش دارم!

برگشته می گه: اگه اجازه بدید من مبلغش رو برگردونم تا توی این شادی شما سهیم باشم!!

آبجی ما هم که فکر کنم کللللی جلوی خنده خودش رو گرفت که یهو مثل بمب نترکه... من باز با لپ لبویی و چشمایی که آتیش از توش در می اومد و سر زیرانداخته عین این دختربچه های پنجم دبستانی، گفتم: خواهش می کنم.. چه فرمایشی می فرمایید؟ لطف دارید شما...

خلاصه، آبجی جان یه آباژِور انتخاب کرد که به شکل گل ساخته شده از پوست نارگیل و توی ویترین مغازه بود.. خیلی بامزه بود، بیشتر هم از این جهت که همه چیزش رو با اجزای نارگیل ساخته بودن به غیر از پایه که یه تکه چوب پهن از تنه درخت بود. اما ایشون فرمودند که "از این آباژور فقط همین یکی رو داریم" و "الساعه می آرمش خدمتتون!"..

خواهرم گفت: اگه ویترین رو به هم میریزه ما یه چیز دیگه انتخاب می کنیم!

گفتن که: نه! شما فقط امر بفرمایید بنده اجرا می کنم... و رفت سراغ ویترین.

خواهرم دوباره گفت: آخه اینجوری شما به زحمت می افتید...

ایشون: نه خانوم محترم، وظیفمه...

خواهرم گفت: اگه فکر می کنید توی انبار از این آباژور دارید من منتظر می مونم تا فردا یا پس فردا که از انبار بیارید.

ایشون: خیر خانوم.. من به "خانومم" گفتم...........

خانومم؟؟؟؟؟ همین دیگه... یهو قلب من هُرررررری ریخت پایین! اصلاً فکم قفل شد... خواهرم هم برگشت یه نگاه تندی بهش انداخت که بیا و ببین! اینقدر عکس العمل هر دوی ما تابلو بود که یهو بنده خدا متوجه اشتباه برداشت ما شد و با چشماش به من اشاره کرد و دوباره تکرار کرد:

- بله، به "خانوم" هم!!!!!! گفته بودم که ما یه فروشگاه دیگه توی کرج داریم و...................

هووووووووووووووو......... یه نفس راحت کشیدم!!!!!

چهارشنبه شب، خوابش رو دیدم. خواب دیدم که داره دکور مغازه ش رو می چینه. البته نه مغازه این شکلی بود و نه اجناس این جنسایی بود که الان توی فروشگاهش هست. یه ظرف چینی بزرگ (شبیه یه سوپخوری خیلی خیلی بزرگ لعاب دار که روش شکل آدم هایی با لباس های اروپایی قدیم و اینجور طرح ها نقاشی شده) گذاشته بود وسط مغازه روی زمین و خودش خیلی سرش گرم بود به مرتب کردن وسایل، اینجوری به نظر می رسید که ناراحته، نه این که از من دلخور باشه، یه غمی توی رفتارش و نگاهش بود؛ اینقدر توی فکر و خیالات خودش بود که حتی به من نگاه هم نمی کرد، شاید حتی اصلاً منو نمی دید. رفته بود توی انبار یا یه جایی بیرون از محوطه دید من و من ایستاده بودم وسط مغازه. یک نفر از راه رسید و اون ظرف بزرگ رو شکست و رفت... من خیلی ناراحت بودم که باید خبر شکستنش رو به اون بدم. نه این که بترسم که فکر کنه من ظرف رو شکستم، دوست نداشتم از اون چیزی که بود ناراحت ترش کنم....

یکی از سخت ترین کارهای دنیا برای من، بنزین زدنه. با وجود این که همیشه از مسوول پمپ بنزین می خوام که این کار رو برام انجام بده، ولی اصولاً پارک کردن ماشین درست جایی که شلنگ پمپ به باک برسه و نیازی نباشه بهم بگن خانوم یه ذره جلوتر پارک کن یا این که دستتو بگیر اینورتر و... برای من همیشه استرس زا هست. برای همین وقتی که یه پمپ بنزین پیدا می کنم که خلوت تره یا این که مسوول با حوصله ای داره، به این راحتی ها حاضر نمی شم جای دیگه برم.

الان دو سالی می شه که با یه پمپ بنزین توی جاده مخصوص کرج "مشترک" شدم! یه آقایی اونجا هست که مرد بسیار خوش اخلاقیه و روی من هم بسی غیرت داره!!! هروقت که میرم توی صف حواسش هست و نوبت من که می شه میاد و خودش زحمت بنزین رو می کشه. یه بار که توی صف منتظر بودم، دو سه تا از این پسرای ننر هی از صف بغلی خودشونو لوس کردن.. این آقا هم حواسش جمع بود. وقتی که نوبت بنزین زدن من توی این صف و همزمان اونا توی اون صف شد، اومد و کارت و سویچ رو از من گرفت و بنزین زد. بعد از پر شدن باک، یواش گفت: آبجی، اگه ممکنه چند دقیقه اون بغل پارک کن این سه تا برن بعد شما برو مزاحمت نشن! گفتم: چشم.. گفت: جسارت نشه آبجی.. دلم نمی خواد اذیتتون کنن.. جاده بیرون شهره، اینام که شعور درست و حسابی ندارن که..

خلاصه از اون روز این آقا بیشتر هوای ما رو داره، ما هم همیشه می ریم اونجا بنزین می زنیم..

القصه، دیروز بعد از ظهر، مامان گفت که با ماشین یه دوری توی شهر بزنیم. اما اول باید بنزین می زدم. رفتیم و بنزین رو زدیم و توی راه برگشت (توی اتوبان کرج به سمت تهران) آفتاب از پشت می تابید توی آینه های بغل و جلو، و چشمای منو اذیت می کرد. توی لاین سرعت بودم، دیدم یه ال 90 مشکی پشت سرم داره میاد (ماشین این آقا خوبه هم ال 90 مشکیه). کشیدم توی لاین وسط که اون اگه می خواد رد شه بره، دیدم اونم کشید لاین وسط. منم به این نتیجه رسیدم که نمی خواد سبقت بگیره و به راه خودم ادامه دادم. نزدیک خروجی ستاری بودیم که به شوخی برگشتم به خواهرم گفتم: وای، این ال 90 های مشکی دست از سرم بر نمی دارن!!!!!!

خواهرم گفت: چطور؟

گفتم: هیچی! یکیش افتاده پشت سرم، هرجا هم می رم میاد.. حداقل کاشکی ال 90 مشکی هست، شماره ش "س" بود، شکایتی که نداشتم هیچ، کللی هم خدا رو شکر می کردم!......

چشمم افتاده به شماره ش، پلاکش گِلی بود و نمی شد درست شماره ش رو خوند.. توی نور تند آفتاب و در حین رانندگی هم که خیلی سخته از توی آینه، پلاک ماشین عقبی رو بخونی.. یکی دو بار گذری نظری به پلاکش انداختم و یه مرتبه متوجه شدم که پلاکش "س" هست... با خنده گفتم: اِه... انگار "سین"ه!!!

خواهرم خندید و گفت: جدی؟

دوباره دقیق تر نگاه کردم و یه مرتبه شوک زده گفتم: وای.... "57".. هم هست!!! نکنه خودشه!!!!!

راننده رو نمی دیدم چون نور شدیدی از پشت سرش می تابید و فقط برای من شکل یه سایه بود.. یه مردی که نشسته هم قد بلند بود! اما شماره های اول پلاک درست بود.. و خب داشت به سمت شهرک می اومد! به خواهرم که عقب نشسته بود گفتم: خودشه؟؟؟؟؟

خواهرم میگه: خب، تو یه کم سرعتت رو کم کن که بیاد رد شه ببینمش..

پامو از پدال گاز برداشتم و همون موقع دیدم که اون راهنمای راستش رو زد و رفت به سمت شهرک! خودش بود......

تمام تنم یخ کرده بود... اون از خواب دیشب و این از این اتفاق! بین این همه ماشین و این همه ساعت، دقیقاً همین ساعتی که من دارم برای گردش می رم بیرون، ماشین این آقا خوبه نازنین باید پشت سر من باشه؟! اگه شما فهمیدید کجای شهر رو رفتید گشتید و اومدید منم فهمیدم!!!!!!!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.