دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،
دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

تأثیر «لوله» بر روان…*

داداش کوچیکه م اعتقاد داره که ما آدم ها، همیشه، وقتی بلایی سرمون نازل می شه – شاید برای این که کمتر دردمون بیاد، شاید هم برای این که دلمون خوش بشه که می شد وضعیت از اینی که هست بدتر باشه و جای شکرش باقیه که اینطور نیست – می گیم: بابا برو خدا رو شکر کن که فقط – مثلاً – خونه ت آتیش گرفته، می شد که هم خونه ت بسوزه و هم این وسط یه چوبی، چیزی از یه جایی پیدا بشه و به یک قسمت خاصی از بدنت فرو بره!!!

حالا اگه حتی چوب هم در مکان ِ مزبور فرو رفته بود، می گفتن: ای بابا! خدا رو شکر کن که فقط چوبی در یک جایی هست، جای شکرش باقیه که اون سرش از دهنت نزده بیرون!!!

از این منظر که به رویدادهای زندگی نگاه می کنی، همیشه خوش به حالته که اوضاع به اون بدی ها هم نیست! یعنی همیشه وقتی تا گردن رفتی توی لجن هم مُدام به خودت میگی: بازم خدا رو شکر!

حالا می گم چرا اینو گفتم…

***

شنبه ظهر، ساعت دو و نیم از دانشگاه برگشتم. کلید رو که انداختم و در رو باز کردم، حُرم گرما خورد توی صورتم. با خودم فکر کردم که چرا اینقدر خونه گرمه؟ بعدش باز با خودم فکر کردم که این احساس گرما کاذبه و از سرمای هوای بیرون ناشی شده. تا بیام و یه کم با مارلی خوش و بش کنم و بهش قول بدم که لباس هام رو که عوض کنم بهش تشویقی می دم، باز حس کردم یه چیزی یه جایی اونی که همیشه بوده نیست.

یه صدای تق تق ریزی از یه جایی شنیده می شد. رفتم سمت اتاق ها، در اتاق مامان همیشه بسته ست چون خوشش نمیاد مارلی بره توی اتاقش، در رو باز کردم و رفتم داخل… اتاق مامان آخرین اتاق توی خونه ی ماست. یه راهرو داره که توش کمد دیواری هست و به همین دلیل خود ِ اتاق یه کمی دور افتاده. یعنی باید از راهرو بگذری و بعد خود ِ‌ اتاق رو می بینی، اتاق دم کرده بود، صدای تَق تَق از همین جا بود. وارد شدم و دیدم که بععععععععععله!!! داره بارون میاد.. از سقف اتاق دقیقاً مثل دوش حمام آب فواره می زنه بیرون و می پاشه به کل اتاق… اون صدای تَق تَق هم صدای ریزش آب بود روی ساعت دیواری، که در اون لحظه عقربه هاش توی آب شناور بودن. بی اختیار دویدم به سمت تخت مامان که کنار دیوار هست تا ساعت رو از دیوار بردارم، تا مُچ پاهام فرو رفت توی آب….

وضع خراب تر از اونی بود که فکرش رو می کردم! تمام رختخواب مامان، تمام لباس هاش که کنار دیوار سر جا رختی بود، تمام مجله ها و کتاب هایی که کنار تختش می گذاره، همه و همه توی آب شناور بودن… یه لحظه با خودم فکر کردم که بهترین کار چیه؟ زنگ بزنم به تاسیسات… به دفتر فاز… به این آقایی که توی تاسیسات کار می کنه… راه میان بُر همین آخری بود، آخرش هم به همین آقا می رسه دیگه، پس زنگ زدم و گفت که قبلش خانم همسایه بالایی زنگ زده و داره میاد به سمت آپارتمان. گفت میاد شیر فلکه اصلی رو می بنده تا آب متوقف بشه…

خلاصه، درد سر ندم؛ شیر فلکه رو که بستن تا چهار ساعت بعدش کماکان از سقف آب می ریخت. من با هرچه توان که داشتم تُند و تُند اتاق رو خالی می کردم. پتو و تشک رو انداختم رو طناب رخت توی بالکن. جا لباسی رو برداشتم و لباس هاش رو انداختم توی ظرف رخت چرک های حموم. مجله ها و کتاب ها رو برداشتم و گذاشتم جاهای مختلف خونه که خیسیشون از بین بره.. داشتم یواش یواش آروم می شدم که یادم به برنج ها افتاد…

از پارسال، شب عید، که آقای دزد محترم از انباری ِ راهرو راه پله ها صد کیلو برنجی رو که برای مصرف یک سال گرفته بودیم برداشت و رفت، مامان برنج ها رو میاره زیر تخت خودش می گذاره و…. بله! زیر تمومشون آب رفته بود.. از کیسه های برنج آب می چکید. پنج تا کیسه برنج، پنجاه کیلو..

اشکم در اومد. نه به خاطر برنج ها.. درمونده شده بودم. انگار همه ی اون کارهایی که تا اون موقع انجام داده بودم هیچ فایده ای نداشت، اصل کار تازه شروع شده بود… سریع یه ملافه ی بزرگ پهن کردم کف آشپزخونه و کیسه ها رو تُند تُند باز می کردم و برنجش رو می ریختم روی ملافه. جدا جدا، کیسه ش رو هم می گذاشتم همون کنار که مشخص باشه کدومش کدوم برنجه… خونه شده بود مثل شب های عید. مثل اون وقتایی که داریم خونه تکونی می کنیم. حال و روز من که توصیف کردنی نیست، اگر چه وضع مارلی کاملاً متفاوت بود، هی وسط این به هم ریختگی ها جست و خیز می کرد و کللللی خوشحال بود…

از همه قشنگ تر این که شیر فلکه ی آب گرم فن کویل ها رو بسته بودن و خونه یخ کرده بود. منم خیس خیس، کثیف.. حتی نمی تونستم یه دوش بگیرم، چون قطعاً یخ می زدم. فردای اون روز هم تا شب وسیله گرمایشی نداشتیم و خونه مون خونه تکونی بود، چون آقای تاسیساتی داشت لوله ها رو عوض می کرد.

الان، کف اتاق هنوز کامل خشک نشده، دیوار برای آب جوشی که از لوله های زنگ زده بیرون زده قرمز رنگ شده و طبله کرده؛ رختخواب مامان که بعید می دونم دیگه قابل استفاده باشه و باید کلاً عوض شه؛ رنگ های فرش با هم قاطی شده و به موکت کف اتاق هم رنگ پس داده؛ کتاب ها و مجله ها همه باد کردن و از بین رفتن؛ خلاصه اوضاع حسابی گل و بُلبُله… فقط خدا رو شکر که اون چوبه نیست!!! همین…

* قدیما مهران مدیری یه جُنگ داشت توی تلویزیون به نام ساعت خوش (یا چیزی مثل این)‌که توی یکی از آیتم ها، نشست علمی داشتن درباره ی تأثیرات «لوله» بر روان؛ که اگه با لوله تو ملاج کسی بکوبی چه تاثیری بر روانش می گذاره. عنوان رو از اون موضوع گرفتم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.