دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،
دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

جا لباسی…

یه چوب لباسی توی خونه مون داریم، از همین قدیمیا که معمولاً توی خونه ی همه هست (یا حداقل قدیما بود)، شبیه همین عکس روبرو… اینا یه اتصال های پلاستیکی داره (همینایی که توی این عکسه زرد رنگه) که روی محل بریده شدن استیل کشیده شده تا لباسی رو که بهش آویزون می شه خراش نده، یه مقدارم حفظ ظاهر کنه و مثلاً خوشگل تر به نظر بیاد (گمان کنم!)..

 

 

به هر شکل، این جا لباسی ما، یکی از این قسمت هاش (که حالا نمی دونم اسمش رو چی بگذارم؟ مثلاً بهش می گیم گیره ی آویز) آره! یکی از این گیره های آویزش، از همون روز اول شُل بود. یعنی اگه لباسی رو به این شاخه آویزون می کردی، حتماً همراه لباست بیرون می اومد و می افتاد زمین. خیلی وقتا هم که سر ِ همین شُل بودنش برای یه مدت گم می شد، توی این مدت کسی لباسش رو روی این شاخه ی آویز، نمی گذاشت. چون استیل بود و نخ های پارچه رو می کشید؛ اونقدری بی استفاده می موند تا بالاخره گیره ی مذکور زیر ِ میزی، پشت جعبه ی گیتاری، کنار کتابخونه ای، جایی پیدا می شد، برمی گشت سر جاش، اما خب به محض آویزون شدن لباس بعدی همان آش و همان کاسه. حتی یه بار در همین مراحل اُفت و خیز، افتاده بود توی کیف خواهرم و از آنجایی هم که کیف ما خانوم ها چیزی ست شبیه “کمد آقای ووپی” در سریال “تنسی تاکسیدو و چاملی”، مدت ها گم شد تا روزی که خواهرم کیفش رو مرتب کرد و پیداش کردیم و گذاشتیم سر جاش.

اینم بگم که با چسب و این سوسول بازی ها هم چندان ارتباط خوبی نداشت و جواب نمی داد، اگرنه که من خدا رو شکر با همه ی تنبلیم دست به چسبم خوبه. خصوصاً عاشق اینم که این چسبای همه کاره به دستام بچسبن و بعد هی بشینم ریز ریز جداشون کنم! اما این هم جواب نداد و ما کج دار و مریز با این چوب رختی (جا لباسی/رخت آویز/نمی دونم چی چی؟!) مدارا می کردیم تا این که…

این روزها، به خاطر انجام یه پروژه مالتی مدیا، حدود سه هفته شب ها معمولاً تا ساعت ۳ یا ۴ صبح بیدار می نشستم. این بود که صبح باید با بیل از رختخواب جدام می کردن، این شد که بعد ِ عمری صبحا یک کمی ورزش می کردم و تو باغچه گردش می کردم و بعدش یه کم هم به سر و وضع خونه می رسیدم تا برم دوباره بشینم سر ِ برنامه ی “فلش” و با پروژه ام کله بکوبم؛ البته مستحضر هستید که تمام این مراحل “یک کمی ورزش” و “تو باغچه گردش” و “رسیدن به سر و وضع منزل” در حالتی میون خواب و بیداری انجام می شد و چیزی حدود ۹۹٫۹ درصد از کارهایی که در این روند صورت می گرفت تحت اختیار و کنترل شخص من نبود…. (تازه ساعت ۱۰ صبح هم از خواب بیدار می شدما! نه که فکر کنید این ربطی به ۷ یا ۸ داره خدای ناکرده!) ..

باری!

پریروز صبح، داشتم اتاقا رو جارو می زدم و دستمال می کشیدم، عادتمه که محتویات سطل های زباله ی هر سه اتاق رو می ریزم توی یکی از اونا و می برم می ریزم توی شوتینگ، معمولاً هم که توی سطل اتاق ها چیزهایی هست از قبیل دستمال کاغذی یا جعبه ی کرم که دور انداخته شده یا مثلاً پوست بستنی که من یواشکی خوردم که کسی نبینه و نبُردم بندازم توی سطل آشپزخونه!!! و خلاصه از این جور چیزا…. برای همین زیاد کند و کاوی نمی کنم که نکنه یه وقت مثلاً کسی قباله ی ازدواج یا لباس عروسیش رو موقتاً اونجا نگذاشته باشه. وقتی محتویات هر سه تا رو یکی کردم، کماکان تلوتلوخوران به سوی بالکن رفتم و در شوتینگ رو باز کردم و شوتتتتت………

و دقیقاً در همان لحظه ی نهایی دیدم که اون گیره ی کذایی که نزدیک به پانزده سال از عمرش رو در نهایت لج و لجبازی با ما گذرونده بود، شوت شد پایین………….

کاری ازم بر نمی اومد… نه من آدمی هستم که پاشم برم مخزن شوتینگ رو باز کنم و این رفیق قدیمی رو بکشمش بیرون، نه مطمئناً بعد از افتادنش در اون همه زباله حاضرم دوباره باهاش رفاقت کنم، نه این که… راستش، نه این که اون موجودیه که قول بده یه بار دیگه توی سطل آشغال نیفته! این شاید پانصدمین باری بود که توی سطل می افتاد و همه ی دفعات قبلی من نجاتش می دادم.

یه جورایی حالم گرفته شد.. نه به این خاطر که حالا اون شاخه ی آویز بدون سرپوش می مونه، خیلی راحت می شه با یه چسب برق، استیل رو پوشوند. شکل و قیافه ی  اون جالباسی قدیمی هم دیگه اینقدرها مهم نیست که به خاطرش تاسف بخورم، اما یه فکری افتاده توی کله م که سه روزه راحتم نمی گذاره…

این که چقدر وقتا توی زندگی، هی لَق خوردم، هی از جام در رفتم، افتادم جایی که نباید، چند بار هی یکی اومده و چسب آورده و چسبوندتم به شاخه ی اصلی و من باز در اوج لجبازی هی تِلِپ افتادم زمین.. زیر میز، پشت جعبه ی گیتار، توی سطل زباله؟….

به این که آیا اگه یه بار، اتفاقی، شانسکی، بیفتم توی شوتینگ، وسط زباله های پر از شیرابه و بوی تعفن، کسی رو دارم که حاضر باشه بیاد و از اون وسط منو بیرون بکشه و ببره بشوره و باز رغبت داشته باشه که توی زندگیش نگهم داره؟…

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.