دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

دانشگاه تازه…

دانشگاه جدیدی که می رم، زیرمجموعه ای از دانشگاه شریفه. البته نمی دونم این قضیه تاثیری در معتبرتر بودن مدرکی که در انتها می گیریم داره یا نه؟ اما این قدری می دونم که استادها خیلی سختگیر هستند و نمره آوردن و پاس کردن – حتی – کار هر کسی نیست چه برسه به معدل بیست که گمان کنم این ترم باید خوابش رو ببینم.

البته من که راضی هستم… با این که این ترم کارم خیلی سخته، چون من فقط ۲۳ واحد گذروندم (یعنی دو پودمان) اما هم کلاسی هام هرکدوم حداقل ۳۰ تا ۳۵ واحد رو پاس کردند و خب مشخصه که معلوماتشون از من خیلی بیشتره. اما نهایت سعیم رو می کنم که عقب نمونم.

 

ادامه مطلب ...

……

از روزی که جوغول رو از دست دادم، هروقت و از طرف هر کسی که پیشنهادی برای نگهداری از یه حیوون خونگی مطرح شد با قاطعیت جواب منفی دادم؛ چه توی اون مواردی که بحث خرید در میان بود و چه اون وقتایی که یکی پیشنهاد می داد بچه های حیوان خانگی خودش رو بهم هدیه کنه. نمی خواستم دیگه مرگ یه حیوون رو به چشم خودم ببینم، اونم حیوونی که به اراده ی من اسیر و “قفسی” شده باشه.

اما دیشب خواب می دیدم که یه “جوغول” دیگه گرفتم.. که باز، انداختمش توی قفس.. جوغولی که یه کم تیره تر از جوغول ِ خودم بود. پرهاش خیلی خیلی شفاف و Sharp بودن.. یعنی به شکلی که حتی توی خواب هم متوجه این همه شفافیت رنگ پرها می شدم و خودم هم شگفت زده بودم. وحشی تر بود. با خودم می گفتم: فکر کنم این یکی “نر”ه… به نظر خودم می رسید که جوغول خودم دختر باشه. اون خیلی معصوم و آروم بود، این یکی اما عصبی و پرخاش گر… به هیچ کس روی خوش نشون نمی داد. تند تند نوک می کوبید و بال هاش رو باز می کرد تا به خیال خودش “مهاجم” رو بترسونه..

نمی دونم چطور راضی شده بودم یه جوغول دیگه داشته باشم اونم توی قفس؟ اما می دونم که تمام مدت نگرانش بودم.. می ترسیدم که اتفاقی براش بیفته. هی با خودم می گفتم: اینم مثل اون قبلی می میره! رهاش کن بره.. در قفس رو باز کن.. اما دلم نمی خواست از دستش بدم. از نگاه و توجه آدم ها خوشش نمی اومد و می دونستم که داره آزار می بینه..

نمی دونم چطور شد که جوغول جدیدم رو گم کردم، دنبالش می گشتم که دیدم یه دوره گرد یه سوپ درست کرده با گوشت جوغولی… داره توی کوچه ها می گرده و می فروشه. بهش حمله کردم… فریاد می کشیدم اما اون خونسرد می خندید.. مسخره م می کرد.. و من هی بیشتر و بیشتر عصبی می شدم که اون یه حیوون معصوم رو کشته و عین خیالش نیست..

از بغض شدیدی که راه گلوم رو بسته بود از خواب پریدم… تمام تنم درد می کرد. چرخیدم و روی دست دیگه خوابیدم.. هنوز چشمام گرم نشده بود که خواب آقا خوبه رو دیدم. برگشته بود، برگشته بود توی اون مغازه که دکور خیلی تاریکی داره، اما این بار اسم مغازه “ترنج” بود. جرأت نداشتم بهش نزدیک بشم. جرأت نداشتم حتی برم و توی مغازه رو ببینم که آیا هست یا نه؟…. همه ی آدم ها خیلی راحت می رفتن و خرید می کردن و برمی گشتن اما من جرأتم رو کاملاً از دست داده بودم… فقط چشم دوخته بودم به تابلوی مغازه و هی با خودم “ترنج” رو تکرار می کردم…

مطمئنم که این دو تا خواب به هم ربط داشتن… اما الان نمی تونم ارتباطشون رو درک کنم. فقط اینجا نوشتم که به خاطرم بمونن..

دانشگاه…

یه لطیفه ای بود یه زمانی که می گفت: رفتم خواستگاری گفتن باید کار داشته باشی، رفتم کار کنم گفتن ما فقط به متأهلا کار می دیم. فهمیدم که فقط کسی می تونه ازدواج کنه که قبلاً زن داشته باشه!

حالا حکایت ماست.. یعنی متوجه شدم که توی این جامعه ای که امروز داریم زندگی می کنیم کلاً همیشه باید تجربه داشته باشی تا بتونی یه کاری رو انجام بدی. مثلاً شما اگه برای اولین بار در طول زندگیت تصادف کرده باشی این که قبلاً تجربه ای در زمینه ی کارهایی که وظیفه داری انجام بدی نداشتی، به کسی مربوط نیست. دور از جون شما، جونت در بره، می خواستی قبلاً هم تصادف کرده باشی تا قوانین رو بدونی! اگه برای اولین بار بخوای توی دانشگاه ثبت نام کنی هم همین حکایته، همین طوره ترم اولی که باید انتخاب واحد رو انجام بدی یا هزاران هزار کار دیگه.

برای رشته های پودمانی، اصولاً چیزی به نام “انتخاب” واحد وجود نداره. یه سری درس از پیش تعیین شده که تعدادشون باید حداکثر هفده واحد باشه که تو سه سال و نیم از عمرت رو مجبور بشی توی رفت و برگشت به دانشگاه صرف کنی. پودمان اول که من اصلاً نمی دونستم قانون چیه؟ رفتم برای ثبت نام، خانومه گفت چه روزهایی رو برات انتخاب کنم؟ گفتم فقط یه جوری باشه که من هر روز هفته رو نخوام بیام دانشگاه. بتونم یه کلاس زبانی چیزی هم بردارم. خانومه واحدها رو برام انتخاب کرد و من هم راضی بودم؛ بماند که به جای صبح جمعه، کلاس زبانم رو برای بعد از ظهر جمعه گذاشت و بعد از اونجایی که استاد ِ هر دو کلاس یه نفر بود خودم با استاد صحبت کردم و کلاس رو منتقل کردم به ساعت اول، و باز بماند که سر جلسه ی آخر ترم اسمم اصلاً توی لیست دانشجوها نبود و کلللی استرس بهم وارد شد، خوبه اونقدری حضورم توی کلاس پررنگ بود که استاد خودش اسمم رو توی لیست حضور و غیاب کل ترم وارد کرده بود و زود مشکل برطرف شد.

این ترم اما، روز انتخاب واحد، دیدم که چند لیست بلند بالا به دیوار ساختمون آموزش نصب شده، لیست درس ها و استادهای مربوطه بود. استادی که ترم پیش فیزیک و ریاضی و مبانی کامپیوتر رو باهاش گذروندیم و از درس دادنش هم خیلی راضی بودیم، از مدتی پیش سِمَت “مدیریت آموزش” رو گرفته و این ترم، کلاس هاش فقط بعد از ظهره. ساختمان داده و آمار و احتمال رو با این استاد برداشتم، بعد از ظهر پنج شنبه و طراحی وب رو هم با یه استاد دیگه، صبح شنبه. موند یه درس عمومی که فقط دوشنبه ها ارائه می شد. من جزو اولین نفراتی بودم که برای انتخاب واحد وارد دفتر آموزش شدم. استاد مذکور، در سِمَت ِ مدیر آموزش، اونجا حضور داشتن. پرسیدم که نمی شه این درس عمومی رو هم یه جوری منتقل کنید به شنبه یا پنج شنبه که ما فقط مجبور باشیم دو روز هفته رو بیایم دانشگاه و برای سه ساعت کلاس عمومی وقت ِ یه روز دیگه مون هم گرفته نشه؟ گفتن: تو انتخاب رشته ت رو انجام بده. توی حذف و اضافه درستش می کنیم.

این شد که با خیال راحت ثبت نام رو انجام دادم و برگشتم خونه، کلاس ها شروع شد و ما هم سرخوش و شاد، پا شدیم رفتیم سر کلاس پنج شنبه نشستیم و کلللی هم ذوق کردیم که این خانوم استاد ادبیات عجب استاد خفنی ست!!! و…. روز هفدهم مهر، روز حذف و اضافه، رفتیم برای تغییر کلاس مذکور. اما تمام کلاس های عمومی شنبه و پنج شنبه پُر شده بود، در حالی که روز انتخاب واحد اصلاً برای این دو روز، درس عمومی ارائه نشد.. با استاد (همون مدیر آموزش) صحبت کردیم و خیلی خونسرد گفت: خب، همون روزی که انتخاب کردید بیاید سر کلاس خودتون! و ما با صورت های کش آمده برگشتیم سر خونه و زندگیمون و دل خودمون رو هم خوش کردیم به این که: خب نشده! قسمت نبوده.. و به قول آناهیتا: اششششکالی نیس! فقط باید یادم باشه ترم های بعد همون روز اول اونقدر سماجت کنم که دقیقاً کلاس هایی رو که می خوام بهم بدن.. شاید اگه اون روز اول یه کم بیشتر اصرار می کردم الان دچار این مشکل نمی شدم و مجبور نبودم به خاطر کمبود وقت مثل این ترم، قید کلاس زبانم رو بزنم و سه روز در هفته چهره ی عبوس سنگرنشینان حراست رو زیارت کنم!

هرچند بعد از چند وقت متوجه شدم که بچه های دیگه با مذاکرات پنهانی تونستن حتی بعد از حذف و اضافه هم این کلاس رو تغییر بدن و من ِ ساده به خیال این که همه ی کارها در این دنیا قانونی و درست انجام می شه، خود ِ زود باورم رو گول می زدم که: اشکالی نیس! و: قسمتت این بوده!…

بی تجربگیه دیگه! کار دست آدم می ده…

و اما کاش تمام مشکل همین بود…

این که چون ما دختر هستیم و رئیس دانشگاه هم از قضا یه حاج خانوم پرمدعاست که بعد از زیر آب کردن سر همسر مبارکش، به صورت موروثی جانشین ایشون و صاحاب دانشگاه و کل محتویاتش – از جمله دانشجویان – شده و از جنس “زن” متنفره و تمام همّ و غمش اینه که یه جوری حال ما دخترا رو بگیره و به تمامی کارکنان بخش آموزش و حتی به آبدارچی و بوفه دار دستور اکید داده که ما رو کلاً جزو موجودات زنده حساب نکنن و تا جایی که ممکنه “ریز” ببینند!!!

این که استاد یه روز میگه اگه کسی نیم ترم نمره نیاره کلاً حذف می شه و وقتی تو با هزار مصیبت دو هفته ی تمام بکوب درس می خونی و بعد می ری سر جلسه می بینی هم کلاس های نازنینت عین خیالشون نیست و امتحان رو خیلی راحت به هم می زنن، و استاد هم خیلی راحت تر از اونا با لبخند بهشون باج می ده…

این که رشته ت هیچ ربطی به دانشگاهی که توش درس می خونی نداره و آخرین گروه پذیرفته شده ی این رشته توی این دانشگاه هستی و دیگه دانشگاه جامع این رشته رو به این مرکز ارائه نمی ده و از این رو، دانشگاه نه تنها خودت رو که تمام موجودیت و رشته ی تحصیلیت رو به کل جدی نمی گیره…

تمام این ها به شدت افسرده م کرده. من درسم رو می خونم. هنوز هم مطمئنم که این ترم معدلم بیست خواهد شد اما حتی یک درصد هم شک ندارم که ترم بعدی توی این مرکز نخواهم بود. اگه برای آزمون ترمی قبول نشم، ترم بعد انتقالی می گیرم و از این جا می رم. انتقالی درست نشد، مهمان می شم برای یه جای دیگه. می ترسم یه ترم دیگه اینجا بمونم تمام انگیزه م رو برای درس خوندن از دست بدم..

پی نوشت: غُر زدن های من انگار تمومی نداره….:))

این طور نیست!؟…

مادر-عباث

دلخوش بودیم آن روز‌ها به پروانه‌ای و بادبادکی.

دلخوش می‌ماندیم به نان گرمی که پدر می‌آورد.

بوی می‌کشیدیم همه‌ی هوای خانه را:

بوی مادر!

بوی کبابی که در دیگدان روی فتیله کوتاه چراغ نفتی انتظار بازگشتمان از مدرسه را می‌کشید،

و ما نمی‌آمدیم چرا که آن دم کتاب‌هایمان را سنگ دروازه کرده بودیم و سر به‌دنبال توپ فریادمان کوچه‌های محله را می‌انباشت.

مادر بود که نگران از دیر کردن‌مان، چادر نمازش را به سر انداخته و کوچه‌های خاکی محله را زیر پا در می‌کرد تا پیدایمان کند..

بعد حکایت دست او بود و آستین ما؛ کشاکشی آمیخته به التماس و خنده.

به گاه تشر‌های پدر نیز باز برای‌مان پناه بود وهم پناهگاه.

خستگی‌هایش را پشت لبخندی پنهان می‌کرد و گرسنگی‌اش را با سیری ما سیر می‌کرد.

دیرتر به سفره می‌آمد و زودتر دست می‌کشید.

همو بود که هم گاه رسیدن نوروز را با بشقابی گندم خیس به یادمان می‌آورد و سمنویی که همهمه بپا داشتن دیگش خاموشی یک نواخت محله را بر هم می‌زد.

سپیدی چادرش در کشاکش آمد و رفت‌ها بود که به یادمان می‌آورد سفره بی‌بی سه شنبه در کوچه پشتی حیاط مدرسه آفاق (خونه مرحوم عزیز السلطنه) را هنوز فراموش نکرده است در آن روزگار بی‌رادیو و بی‌تقویم.

در خم خاکی کوچه‌ها قد کشیدیم و او پیر و پیرتر شد اما هنوز بر روی قرآنش خم می‌شد و هنوز حافظ می‌خواند.

- چشم‌هایم کم‌سو شده مادر!

بازگشتیم. برایش از فرنگ عینک آوردیم. گلستان‌اش را آورده بود تا حکایتی بخواند.

به کوچه زدیم به واکاوی به یافتن بخشی جامانده از ما در پشت دیوار‌های کوتاه مدرسه عسجدی! محله اما دیگر آنی نبود که ترکش گفته بودیم. کوچه‌ها آسفالت شده بود اما خالی از رنگ و بوی کاه‌گل بی بوی عطر یاس و پیچ امین الدوله.

نه میراب مانده بود و نه دوره گرد و طحاف تا که آوازشان کوچه را باز پرکند که گل به سر دارم خیار!

سوپر مارکتی دو نبش همه احتیاجات را با تلفنی می‌آورد و سالن‌های پیتزا فروشی با لقمه‌هایی غریبه انباشته از پنیر‌هایی که کش می‌آید! با بوی غربت آدم‌های خسته ای که با شنیدن نمره نوبتشان خاموشانه سینی پلاستیکی سهم خویش را از گارسون می‌ستانند و در سکوت یا همهمه‌ای بی‌روح با چنگالی پلاستیکی بر بشقاب‌های کاغذی خم می‌شوند و در کشاکش کش لقمه‌ها!

یاد عطر پلو زعفرانی و قورمه سبزی مادر را با بغضی پنهانی فرومی‌دهند و سیرمی‌شوند از این همه زندگانی!!

دامن امن مادر کجاست؟ کجاست این روزها که باز گم شده‌ایم. در غربت شهر‌های بی‌رحم. در همهمه‌ی بخشنامه‌ها و روزنامه‌ها و تقویم‌ها و رادیوها. مادر فراموش شده است و ما… گم شده‌ایم.

نسلی گم‌شده. این روز‌ها زندگی چیزهایی کم دارد. خیلی چیز‌ها. این طور نیست!؟

                                                                                                                                                                                                                                           عباث!

پی نوشت: مدت هاست که می خوام بنویسم اما دست و دلم به نوشتن نمی ره… آدم های کم معلومات همین اند دیگه.. یه جایی کف گیرشان می رسه به ته دیگ. خیلی حرف توی دلم هست که بنویسم اما نمی تونم. دیدم که این نوشته ی عباس جعفری عزیز، گوشه ای از مشغله های فکر همه ی ماست… خواستم فقط بگم که هستم، سالمم، زنده ام و زندگی می کنم.

همه حرفا گفتنی نیست…

آدم ها خصلت ها و عادت های مختلفی دارن، یکی مثل خواهر من هیچ وقت راجع به دغدغه هاش حرفی نمی زنه. مامان همیشه می گه اون شبیه مامان بزرگ گلرخ شده، می گه اونم زن صبوری بود. آروم بود. کم حرف می زد و هیچ وقت از چیزی شکایت نمی کرد.

از اون طرف، یکی هم می شه من، که سر هر موضوعی دلش می خواد برای یکی حرف بزنه، گاهی وقتا حتی به چند نفر حرفش رو بگه. انگار حرف زدن راجع به یه مطلبی که دغدغه ش شده، یه جورایی آرومش می کنه. سر همینه که نمی تونم درک کنم خواهرم چطور می تونه تحمل کنه و حرفی نزنه، حتی وقتی مشکلات خیلی بزرگی براش پیش میاد؛ چه مشکلات شخصی و چه مشکلاتی که توی خونه پیش میاد و ذهن همه مون رو درگیر می کنه.. هر چند یه وقتایی، آخر شبا که با هم توی اتاق تنها می شیم و چراغ رو خاموش می کنیم، قبل از این که خوابش ببره، یه چیزایی می گه… یه درد دل هایی از محل کارش، از همکاراش، اما خیلی کوتاه و مختصر..

از طرفی، بر مبنای همون اصل “نگرش جوهری” که چند باری قبلاً راجع بهش گفتم، یه وقتایی توی زندگی ما آدم ها “سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد”، البته همیشه نمی شه به این اندازه شاد به این قضایای سریالی نگاه کرد؛ یه وقتایی این سه پلشت، دردناک تر از اونیه که به راحتی بشه باهاش کنار اومد. چند سال پیش، یه چنین اتفاقی برای خانواده ی داییم پیش اومد.

دایی بزرگه ی من سه دختر و دو پسر داشت؛ خانواده ی دایی با یکی از دخترها (دختر وسطی) و دامادش (و دو تا پسرشون) و یکی از پسرها (پسر کوچیکه) و عروسش (و دو تا دخترش) توی یه خونه ی دو طبقه ی بزرگ زندگی می کردند، داییم یه دختر مجرد هم داشت (یعنی البته هنوز هم داره). اسفند سال ۸۱ بود (اگه اشتباه نکنم) که داییم فوت کرد، البته یک سالی بود که حالش دیگه مثل قدیم خوب نبود. به قول قدیمی ها “سوی چشماش” کم شده بود و حافظه ش درست کار نمی کرد. پیش آمده براتون که اینجور مسائلی رو برای آدمی ببینید که همیشه برای خودش و یه فامیل وزنه ای بوده و یه روز، به جایی رسیده که حتی دستشویی رفتن براش سخت شده؟… این بود که فوت دایی، با این که بزرگ فامیل بود و خیلی مورد محبت و توجه همه ی خواهرها و برادرش، آنچنان غیرقابل پیش بینی هم نبود و راستش، شاید خیلی ها اون ته ته های دلشون با خودشون گفتن: راحت شد.

سی روز از فوت دایی گذشت، روز هشتم فروردین، دامادش که پرستار بود، ظهر از خونه بیرون رفت به قصد این که شب رو، برای شب کاری توی بیمارستان بمونه. گفته بود می رم اونجا یکی دوساعت می خوابم تا غروب (چون خونه شلوغ بود و نمی تونست استراحت کنه) و بعد هم بیدار می شم و می رم سر شیفتم. اما غروب، آمبولانس، جسدش رو آورد در خونه. توی خواب مرده بود. مامان که خونه دایی بود و موقع آمدن آمبولانس جنازه رو دیده بود می گفت چنان آرامشی داشت که اگه تنش اونقدر سرد نبود باور نمی کردم مرده باشه…

بگذریم… طی یک ماه دو تا مرد خونه از بین رفتن. خونه ی دایی موند و یه دختر و دو تا زن بیوه و دو تا پسربچه و در طبقه ی دوم پسردایی کوچیکه، که با تمام خواهر برادرا هم قهر بود.

یک سالی که گذشت، یک شب تابستون، حسین، پسرکوچیکه ی دایی، با خانواده ش از پیک نیک برگشت و رفت تا آب بریزه روی بدنه ی کولر که زودتر هوای خونه رو خنک کنه، غافل از این که روکش سیمی که از دیواره ی کولر آویزان بود، یه کوچولو از بین رفته بود و… حسین رو برق گرفت و درجا از بین رفت.

بعد از اون، زن و بچه ی حسین با خانواده ی دایی سازگاری نکردن و از اون طرف، دختر بزرگه ی دایی که خونه ش جداست، ادعای ارث و میراث کرد و پسرش هم (نوه ی داییم) یهو جوگیر شد و یه “کو.کتل” دستی ساخت و پرت کرد توی حیاط خونه ی دایی که زهر چشم بگیره و… همین باعث شد هر دو خانواده (بهتره بگم هر سه خانواده) خونه رو ترک کنن و هر کسی بره به سمتی. عروس کوچیکه دست بچه هاش رو گرفت و یه آپارتمان نزدیک خونه ی مادرش اجاره کرد و رفت، خانم داییم و دو تا دخترش هم ساکن یکی از دو واحد طبقه ی دوم خونه ی پسردایی بزرگه شدن.

همه ی این ها رو گفتم تا برسم به این درد دل دختر دایی..

یه روز با دختر دایی نشسته بودیم و از پنجره ی اتاقش بیرون رو نگاه می کردیم. گفت: باورم نمی شه که در عرض دو سال اینجوری خونه و زندگیمون کن فیکون شد… بابا فوت کرد، علی (شوهر خواهرش) بی دلیل و بی صدا رفت، حسین از اون طرف، خونه مون هم که اینجور….

بهش گفتم: من نمی تونم سنگینی روزهایی رو که گذروندی درک کنم. من فقط پدرم رو از دست دادم و هنوز که هنوزه خیلی وقتا کمبودش رو احساس می کنم. اما خدا رو شکر کن که دردت به شکلیه که می تونی بیانش کنی… به قول ما شیرازیا بعضی دردها “خود بِدون و کَس ندون” هستن… گمان می کنی توی همین آدمای دور و برت کم پیدا می شن کسانی که دردهایی دارن که حتی نمی تونن برای کسی واگو کنن شاید که همدردی اونا کمی تسکینشون بده…

دخترداییم چیزی نگفت.. شاید حرف های منو قبول نکرد… نمی دونم…

اما، الان، این روزها، خیلی به یاد اون حرف های خودم می افتم. الان بیشتر به این نتیجه می رسم که اشتباه نکرده بودم.. بعضی دردها هست، که به قول هدایت، مثل خوره روح رو می خوره و نمی شه ازشون با کسی حرف زد. یه روز استاد سر کلاس یه روایتی رو تعریف کرد که من هنوز که هنوزه باهاش کنار نیومدم. گفت که یه آقای روانشناس یا حالا هرچی!؟ می ره توی یه اداره، سخنرانی داشته برای کارمندها. می گه: چه کسانی توی این جمع هستند که یه مشکل خیلی بزرگ دارند؟ دستاشون رو بالا بگیرن. عده ی زیادی دستاشون رو بالا می برن، می گه من حاضرم مشکلتون رو حل کنم به شرط این که بیاین این بالا بایستید و مشکلتون رو بازگو کنید.

روایت اینجور می گفت که کسی حاضر نشد بره اون بالا بایسته و مشکلش رو بگه.. سخنران مذکور هم اینطور جریان رو نتیجه گیری می کنه که که گاهی ما مشکلاتمون رو خیلی زیادی بزرگ می کنیم، در حالی که حقیقتاً ارزش این همه فکر کردن و وقت گذاشتن رو ندارن.

اما من یه نظر دیگه هم دارم.. یعنی به نظر من می شه از جنبه ی دیگری به موضوع نگاه کرد، مادرم همیشه می گه: خدا هوای آدم هایی رو که “آبرو”ش رو نمی برن رو داره… می گه: این آدم هایی که هرجا می شینن و پا می شن از بلاهایی که روزگار به سرشون آورده گله می کنن، از بی پولی و نداری شکوه می کنن و “آبرو”ی خدا رو می برن، قهر خدا رو برای خودشون می خرن. (حالا بحثی سر این ندارم که این حرف تا چه حدی درسته یا اشتباه. این برای مادر من یه باوره..)

توی اون جمع کارمندا، اگه کارمندی باشه که یه پسر هجده ساله ی معتاد توی خونه داشته باشه، می تونه وسط جمع همکاراش بلند شه و بگه پسر من معتاده؟ کی می تونه بهش کمکی کنه؟ آیا این اعتراف بهبودی توی وضعیتش ایجاد می کنه؟ یا خیلی وقتا اوضاع رو خراب تر می کنه؟..

اگه یکی از اونا رو صاحبخونه جواب کرده باشه، می تونه بیاد اون بالا وایسته و به همه بگه که ندارم دو میلیون دیگه به پول پیش خونه اضافه کنم یا ماهی دویست تومن بیشتر بدم و حالا باید دنبال یه جای دیگه بگردم و این روزها نمی دونم روزهام چطور می گذره؟

از اون گذشته، همیشه با خودم فکر می کنم که شاید این آدم ها (یعنی اون آدم ها) نخواستند که آبروی خدا رو ببرن… امید داشتن به این که اوضاع بهتر می شه. نمی دونم.. منظورم اینه که شاید همه ی این “توداری”ها به خاطر خود آدم هم نباشه…

همه ی این حرف ها رو زدم که بگم: در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند. و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند: زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده …

و بگم: اگه یه روزی، یه آدمی مثل من که همیشه زیاد حرف می زنه و هیچی رو توی دلش نگه نمی داره، یه مدت خفه خون گرفت به قول قدیمی ها و صداش در نیومد، دردش خود بِدون و کَس ندونه… زیاد بزرگ نیست، می گذره، حل می شه، اما……. بعضی حرفا گفتنی نیست.

پی نوشت:  نتیجه ی آزمون دوره ی ترمی هم رسید. قبول شدم یه دانشگاه دیگه. شنیدم خوب سخت گیری می کنن. ظاهرش هم به دانشگاه بیشتر شبیهه.. دیروز رفتم، گفتن واحدهات رو هم تا جایی که با سرفصل های ما مطابقت کنه تطبیق می زنیم به شرطی که “سنوات” تحصیلت رو خراب نکنه (من که درست نفهمیدم یعنی چی؟!) خلاصه در حال انتقالیم و فعلاً کارگران مشغول کارند.