دلخوش بودیم آن روزها به پروانهای و بادبادکی.
دلخوش میماندیم به نان گرمی که پدر میآورد.
بوی میکشیدیم همهی هوای خانه را:
بوی مادر!
بوی کبابی که در دیگدان روی فتیله کوتاه چراغ نفتی انتظار بازگشتمان از مدرسه را میکشید،
و ما نمیآمدیم چرا که آن دم کتابهایمان را سنگ دروازه کرده بودیم و سر بهدنبال توپ فریادمان کوچههای محله را میانباشت.
مادر بود که نگران از دیر کردنمان، چادر نمازش را به سر انداخته و کوچههای خاکی محله را زیر پا در میکرد تا پیدایمان کند..
بعد حکایت دست او بود و آستین ما؛ کشاکشی آمیخته به التماس و خنده.
به گاه تشرهای پدر نیز باز برایمان پناه بود وهم پناهگاه.
خستگیهایش را پشت لبخندی پنهان میکرد و گرسنگیاش را با سیری ما سیر میکرد.
دیرتر به سفره میآمد و زودتر دست میکشید.
همو بود که هم گاه رسیدن نوروز را با بشقابی گندم خیس به یادمان میآورد و سمنویی که همهمه بپا داشتن دیگش خاموشی یک نواخت محله را بر هم میزد.
سپیدی چادرش در کشاکش آمد و رفتها بود که به یادمان میآورد سفره بیبی سه شنبه در کوچه پشتی حیاط مدرسه آفاق (خونه مرحوم عزیز السلطنه) را هنوز فراموش نکرده است در آن روزگار بیرادیو و بیتقویم.
در خم خاکی کوچهها قد کشیدیم و او پیر و پیرتر شد اما هنوز بر روی قرآنش خم میشد و هنوز حافظ میخواند.
- چشمهایم کمسو شده مادر!
بازگشتیم. برایش از فرنگ عینک آوردیم. گلستاناش را آورده بود تا حکایتی بخواند.
به کوچه زدیم به واکاوی به یافتن بخشی جامانده از ما در پشت دیوارهای کوتاه مدرسه عسجدی! محله اما دیگر آنی نبود که ترکش گفته بودیم. کوچهها آسفالت شده بود اما خالی از رنگ و بوی کاهگل بی بوی عطر یاس و پیچ امین الدوله.
نه میراب مانده بود و نه دوره گرد و طحاف تا که آوازشان کوچه را باز پرکند که گل به سر دارم خیار!
سوپر مارکتی دو نبش همه احتیاجات را با تلفنی میآورد و سالنهای پیتزا فروشی با لقمههایی غریبه انباشته از پنیرهایی که کش میآید! با بوی غربت آدمهای خسته ای که با شنیدن نمره نوبتشان خاموشانه سینی پلاستیکی سهم خویش را از گارسون میستانند و در سکوت یا همهمهای بیروح با چنگالی پلاستیکی بر بشقابهای کاغذی خم میشوند و در کشاکش کش لقمهها!
یاد عطر پلو زعفرانی و قورمه سبزی مادر را با بغضی پنهانی فرومیدهند و سیرمیشوند از این همه زندگانی!!
دامن امن مادر کجاست؟ کجاست این روزها که باز گم شدهایم. در غربت شهرهای بیرحم. در همهمهی بخشنامهها و روزنامهها و تقویمها و رادیوها. مادر فراموش شده است و ما… گم شدهایم.
نسلی گمشده. این روزها زندگی چیزهایی کم دارد. خیلی چیزها. این طور نیست!؟
عباث!
پی نوشت: مدت هاست که می خوام بنویسم اما دست و دلم به نوشتن نمی ره… آدم های کم معلومات همین اند دیگه.. یه جایی کف گیرشان می رسه به ته دیگ. خیلی حرف توی دلم هست که بنویسم اما نمی تونم. دیدم که این نوشته ی عباس جعفری عزیز، گوشه ای از مشغله های فکر همه ی ماست… خواستم فقط بگم که هستم، سالمم، زنده ام و زندگی می کنم.