دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،
دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

ترم دوم…

این ترم برنامه ریز ِ کلاس های دانشکده قسم خورده بود کاری کنه که هیچ دانشجویی نتونه بیشتر از دو روز تعطیلی در هفته داشته باشه، یعنی به هر شکلی که می خواستی کلاس ها رو برداری و برنامه بچینی آخرش یکی دو روز به خودت و هفته بدهکار می شدی! این شد که لج کردم و یکی از درس هایی را که برای این ترم پیش بینی کرده بودن حذف کردم و به جاش یکی از دروس ترم بالاتر رو برداشتم. این یکی علاوه بر این که یک روز بیشتر رو در هفته برام خالی کرد، راضی ترم هم می کنه. برنامه نویسی هست با جاوا اسکریپت و استادش هم کلللی دوست داشتنیه.

به هر شکل من یک بر صفر فعلاً از برنامه ریزی آموزش دانشگاه جلوترم و سه روز در هفته تعطیلی دارم. کلللی هم نیشم تا بناگوش بازه که پنج شنبه جمعه م رو نتونستن ازم بگیرن…

پی نوشت اول: یه بار مریم (وبلاگ منی که اهل رفتنم) بهم گفت اشتباهت اینجاست که خیال می کنی عشق یعنی درد کشیدن و غم هجران و… یه روزی به غلط بودن این اشتباهت پی می بری که به یه عشق واقعی برسی.

مریم جونم، خیلی وقته ازت خبری ندارم اما یه جور دیگه به حرفت رسیدم. خدا کسی رو در مسیر زندگیم قرار داد که تصور می کنه عشق و علاقه یعنی هی از فاصله ی شش کیلومتری وایستی و معشوقت رو نگاه کنی و حسرت و آه بکشی! فکر می کنه عشق یعنی کسی رو که دوست داری بگذاری وسط یه جفت سنگ آسیاب و وقتی عصاره ی صبرش از درز و دورز ِ سنگ ها بیرون زد و بار و بندیلش رو جمع کرد و دُمش رو گذاشت روی کولش و یه جفت پای اضافی (البته در مورد من دو جفت بود!) هم قرض کرد و د ِ برو که رفتی، باز آه بکشی و التماس کنی که بمونه…

خدای من شاهده که تحمل چنین وضعی برای من امکان پذیر نیست! من نمی تونم حتی یک ثانیه تصور کنم که اسیر یک آدم هستم، اگه آدم ِ حرف شنوی بودم الان اوضاع زندگیم این نبود به خدا!

پی نوشت بعدی: لازم نیست اشاره کنم که این مورد هیچ ربطی به اون ویبره ی پست قبلی نداره، درسته؟

پی نوشت بعدتری: چند عکس از مارلی

20141013_140044

20141013_140004

20141028_213950

خیابان ها و آدم ها…

داشتم به خیابون ها فکر می کردم، به آدم ها و خیابون ها یعنی.. داشتم فکر می کردم یه خیابون، فقط یه خیابونه مگر این که یه خاطره رو تداعی کنه… فکر می کردم کدوم خیابون برایم چه کسی رو تداعی می کنه؟ به این هم فکر کردم که وقت عبور از کدوم خیابون، عمداً راهم رو کج می کنم تا از یه مسیر رد نشم، مبادا خاطره ی ناخوشایندی رو زنده کنه برام یا برعکس؟… چه زمان هایی پیش اومده که مسیرم رو چندین برابر کردم فقط و فقط برای این که از گذری عبور کنم که حال و هوای بودن با عزیزی رو برام زنده کنه… و به این که وجب به وجب هر خیابون، می تونه برای یه آدم پر باشه از خاطرات متفاوت و حتی متضاد..

این ما آدم ها و خاطراتمون هستیم که شهرها رو شهر می کنیم، خیابون ها با خاطرات ما خیابون می شوند، کوچه ها رنگ زنده بودنشون را از بودن و گذشتن و رفتن ما می گیرن…

به اولین باری که تهران رو دیدم فکر کردم، اولین باری که از ولی عصر گذشتم… ولی عصر اون روز عصر برای من یه خیابون خشک بود و بی احساس که همه ی هیجان سخنرانی پرشور مامان راجع به زمان ساخت این خیابون و ستون درخت های ردیف شده دو طرفش رو بی تاثیر می کرد… با خودم فکر می کردم که چه کسی می تونه ولی عصر رو دوست داشته باشه وقتی خیابون ارَم رو دیده؟ یا وقتی توی عفیف آباد و ملاصدرا قدم زده؟..

حالا که سال ها از اون غروب می گذره، خیابون ولی عصر برام یه شگفتی دوست داشتنی محسوب می شه.. یه جایی که همیشه آرزو دارم وقت و توان ِ قدم زدن داشته باشم و سر تا تهش رو پیاده طی کنم. ساعی منو یاد امین می ندازه، چند قدم بالاتر جلوی کلینیک مهر، بارانکم. گاندی، شایای دوست داشتنی م رو. ونک، فرشته و پونه دوستای کلاس زبانم. چند قدم بالاتر، یه بیمارستان هست که چند شب مامانم اونجا بستری بود.. هر بار که مجبور می شم اون چند قدم رو پیاده طی کنم یادم به بوی بیمارستان و خستگی و اضطراب اون روزها می افته. جلوتر، سر میرداماد، مرکز خرید پایتخته و من، امین رو به یاد میارم که همیشه خریدهاش رو از اونجا انجام می ده. بالاتر از اون، بیمارستان خاتم و اندوسکوپی. نیایش و اسفندیار، ایر عربیه Air Arabia را به خاطرم می ندازه و روزهای قبل از سفر هند، یه مقدار جلوتر مطب دندونپزشکی هست که خیلی دوستش دارم… پارک ملت برام خاطره های زیادی داره، استاد، شهرزاد و همه بچه های کاردانی، روزهای اول تهران آمدنم و هزار تا خاطره ی رنگارنگ دیگه. بالاتر از اون، یه کوچه هست که به جردن می رسه و یاد ِ روزهایی که نوشین پانسیون شده بود و براش چیزمیز می بردم رو به خاطرم میاره. جام جم، یه دوست قدیمی. پارک وی، نرگس…… باغ فردوس، پونه…. تجریش… دربند… میدون قدس…

و باز هم به این فکر کردم که ما آدم ها خیابون ها رو زنده می کنیم، و یا می کشیم…

به خیابون ها شادی اضافه می کنیم، یا درد…

ما آدم ها با خاطره هامون خیابون ها رو شخصیت می دیم…

و خیابون ها هم می تونن ما رو زنده کنن، یا بکشن…

می تونن شادی ها رو دوباره برامون زنده کنن یا غم ها رو…

و خیابون ها همواره شاهد شکل گیری شخصیت ما هستند…..

پی نوشت: پسرمان از حمام در اومده داره خودش رو تمیز می کنه، اعتقاد ایشون اینه که با حمام کردن کثیف می شن! مرد می خواد در این حس و حال باهاشون صحبت کنه و بخواد متقاعدشون کنه که اصولاً حمام رفتن تا به حال کسی رو کثیف نکرده… حالا… به هر شکل ایشون عقیده شون اینه!

001