یه رئیسی داشتم که معمولاً حرف های خوبی می زد. یکی از حرف هاش که هیچ وقت یادم نمی ره اینه: هر تغییری در انسان، با درد همراهه. این درد یا جسمیه، یا درونی (روحی، حسی، حالا هرچی..)..
همین حرف رو سال ها بعد یک بار دیگه استادم هم بهم گفت، استاد می گفت: درد استخون، لازمه برای قد کشیدن…
این همه مدت منتظر نتیجه ی این آزمون ترمی نشستم، اینقدر هم از این دانشگاه دل ِ دردمندی داشتم، حالا که قبول شدم (اونم توی دانشگاهی که می گن خوبه و زیر نظر دانشگاه شریف هم فعالیت می کنه) سر آنچنان دوراهی موندم که همون وسط، توی اون مثلثی که بین جدا شدن دو راه تشکیل می شه، نشستم روی زمین. دانشگاه فعلیم هیچ چیزی نداره که به خاطرش بخوام بمونم. شاید تنها نکات مثبتش سه چیز باشه: یه استاد خوب (فقط همین یه دونه برای رشته ی ما)، دوستانی که اینجا پیدا کردم و فضایی که توش آدم هایی رو می بینی که مربوطن به صنعت هوانوردی و خب، من هم این صنعت رو دوست دارم.
سی بار تا پشت در دفتر آموزش رفتم (برای انصراف) و برگشتم، با هر تعداد آدم که تونستم مشورت کردم، خواستم استخاره کنم اما ترسیدم. ترسیدم جواب استخاره یه چیزی بیاد که دوست ندارم… یعنی ترسیدم اون وقت تازه بفهمم که دلم اون یکی رو می خواسته و… خب، استخاره هم که شوخی نیست. باید حتماً بهش عمل کرد…
همه یکصدا می گفتن برو، این دانشگاه ارزش موندن نداره؛ اما نمی دونم چرا تردید داشتم؟
شاید برای همون تغییر بود که اول مطلب بهش اشاره کردم….
امروز، (البته بعد از صحبت نهایی دیشب با یه دوست) رفتم و از این دانشگاه انصراف دادم. کار راحتیه انصراف دادن. حسابم که پاک بود چون من خیلی قبل تر از اون که ازم بخوان تسویه کنم کارهام رو انجام داده بودم. دیروز فهمیدم که ۲۰ درصدی هم که به مناسبت شاگرد اول شدن باید بهم تخفیف داده می شد، رسماً چرت و پرتی بیش نبوده؛ هرچند من این قانون تخفیف رو تا روزی که معدلم بیست شد نمی دونستم و برای به دست آوردن اون تلاشی هم نکردم. مهم نیست… ۴۰ تومن دردی از من دوا نمی کنه اما فکر کنم دردهای بی درمون حاج خانوم عزیز رو حسابی شفا می بخشه. اگه اینطوره که من حلالش کردم. شاید با شفای بیماری این خانوم، دانشجوهای دیگه بتونن راحت توی این دانشگاه درس بخونن. دو تا برگه رو امضا کردم که توش نوشته بود تا یک ماه وقت داری اگه پشیمون شدی برگردی وگرنه انصراف همیشگی خواهد بود…
الان زیاد خوشحال نیستم. توی برزخ بدی قرار دارم. برای این جابجایی علاوه بر این همه استرس، یه ضرر مالی قلمبه هم دادم. ۱۲ واحد پودمان دومم رو تطبیق نمی دن برای این که در زمان ثبت نام ِ این یکی دانشگاه (یعنی همین جدیده) من هنوز امتحانات پودمان دوم رو ندادم و پس نمره ای هم ندارم که تحویل بدم. دانشگاه خودمون با همه ی مسخرگیش قبول کرد که با وجود این که من الان از اونجا انصراف دادم امتحانات رو ازم بگیره و نمره هام رو بده اما اون یکی دانشگاه می گه تاریخ این نمره ها مربوط خواهد شد به زمانی که شما قبلش از اونجا انصراف دادی و از نظر قانونی، نمره هات فاقد ارزشه…
برای همون ۱۲ واحد هم که تطبیق می خوره یه چیزی در حدود ۱۲۰ تومن باید پول بدم که اضافه کنید به ۲۴۰ تومن این پودمان که رسماً بادِ هوا شد…
درد، همون درد قدیمیه. پول! تمام این جنگولک بازی ها و ناز و اداها درد ِ پوله… به هر شکل من امتحانام رو می دم. مهم نیست که این نمره ها هیچ جایی ثبت نشه و حتی هیچ جایی پذیرفته هم نشه….. من شش ماه زحمت کشیدم و دلم می خواد نتیجه بگیرم.
اما خودمونیم، واقعاً مسخره ست……..
پی نوشت: باورتون می شه من پریروز فیلم “نجات سرباز رایان” رو برای اولین بار دیدم؟ معرکه بود….. و البته چندی پیش از اون “درباره ی الی” رو و یه کم قبل ترش “جدایی نادر از سیمین” رو….. و هر سه عالی بودند…. تاسف می خورم که چرا این همه فیلم خوب هست که من ندیدم هنوز؟…
پی نوشت بعدی:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حل معمّا نه تو خوانی و نه من
هست از پس ِ پرده گفت و گوی من و تو
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من…
و بعدتری: کسی یه پیشی ناز نداره همین حوالی که من یکی دو ساعت بغلش کنم؟ شبیه این مثلاً…:)
با کاهش قیمت دلار در روزها و هفته های اخیر، بسیاری از اشخصای که به منظور سرمایه گذاری و یا فرار از از دست دادن ارزش پولی خود اقدام به خرید دلار کرده بودند، عموما فروشنده شدند و این روزها شاهد این هستیم که تعداد فروشندگان دلار بیش از خریداران آن می باشد.
سیر نزولی قیمت ها در بازار چند هفته ای است که آغاز شده و طبق پیش بینی فعالان بازار و کارشناسان اقتصادی احتمالاً در روزهای آینده نیز ادامه خواهد داشت.
ایرانخودرو از امروز 26 آذرماه اقدام به پیش فروش بخری از محصولات خود کرده است پیش فروش این محصولات بدون محدودیت در تعداد اعلام شده است و هرشخص تنها می تواند با شماره ملی خود یک خودرو را خریداری نماید.
ادامه مطلب ...
دلم نوشتن می خواد اما حرف ها و کلمه های توی مغزم، ردیف نمی شن… نوشته نمی شن… می آن تا نوک ِ زبان ِ قلمم و یهویی رَم می کنن. گردن می کشن و روشون رو برمی گردونن و می رن به سمت دیگه… خنده داره این همه فکر توی ذهنت باشن و نتونی بنویسی. الکَن شدم حسابی… مدت هاست که دیگه حتی وبلاگ دوستانم رو هم نمی خونم. راستش از اون روز که گوگل ریدر رخت نو تنش کرده باهاش قهرم. خوشم نمیاد از ریخت و قیافه ی جدیدش. غریبه شده انگار. مثل این که یکی عروسک محبوبت رو برده باشه و همه ی رنگ و لعاب چهره ش رو پاک کرده باشه، موهای سرش رو بُزچین کرده و لباس خوشگل و رنگ و وارنگیش رو هم درآورده باشه و بدون لباس آورده باشه گذاشته باشه لب تاقچه. یا این که اصلاً اون عروسک قشنگه رو برده باشه یه عروسک گنده ی بدترکیب آورده باشه گذاشته باشه سر جاش… روز اول، هی دنبالش گشتم. هی خواستم این چِلوار ِ سفید ِ ریدر رو با یه پارچه ی بهاری جایگزین کنم بلکه توی این پاییز زرد که خود به خود منو تا سر حد جنون ساکت و افسرده می کنه، یه رنگ و رویی بدم به حال و هوای بی رنگش اما دیدم انگار نمی شه.. یعنی مثل این که هنوز خیاطا لباسی که به تن این موجود تازه وارد بخوره ندوختن… این شد که واخوردم. دیگه صبح که می شه یه جیمیل چک می کنم، یه یاهو، یه سر هم میام وبلاگ که ببینم کسی کامنت گذاشته یا نه؟ بعد تا شب مثل خوابگردها هی سرگشته و آشفته دور خودم می گردم…
این ترم، دانشگاه هم به درد نمی خوره. استاد وب که ماشالله هزار ماشالله صبح با ۴۵ دقیقه تاخیر میاد و ظهر یک ساعت تخفیف می ده، از کلاس چهارساعته عملاً دوساعت بیشتر نمی مونه که اونم به آموزش نصب برنامه و مسخره بازی بچه ها می گذره. کلاس “حقوق سیاسی در اسلام” هم که مصداق کامل وقت کُشیه.. من نمی دونم هدف دانشگاه ها از اجباری کردن این درس چی بوده یا این که اصولاً چرا اسم این خزعبلاتی که استاد گرانقدر نمی دونم از کدوم رفرنسی بیرون می کشه و به خورد ما می ده چیه؟ (چون اگه اون چیزایی که توی کتاب علامه جعفری نوشته شده توصیف حقوق اسلامیه، هیچ ربطی به روایات سرتاسر دروغ و خرافات بی ارزشی که این آقای به اصطلاح وکیل ساعت ها به تفصیل درباره ش حرف می زنه نداره!)، اما اینو می دونم که بعد از آشنایی با این مباحث شیرین، کم کم دارم از دین بَری می شم!
ساختمان داده و آمار و احتمال رو دوست تر دارم اما مشکل اینجاست که کلاس این دو درس پنج شنبه بعد از ظهره، از ساعت یک تا ۸، و انگار خستگی تمام هفته رو ریختن توی این چند ساعت ِ کشدار ِ تمام نشدنی… هم کلاسی ها هم به همان میزان خسته کننده و بی خاصیت شده ن، ترم پیش بچه ها یکدست تر بودن. یا شاید چون ترم اولی بودیم هنوز رودرواسی ها از بین نرفته بود و حداقل تظاهر می کردن که قصدشون درس خوندنه؛ اما این ترم، خبری از تلاش برای درس خوندن و چیزهایی از این قبیل نیست. کلاس ها یا خالی خالیه یا اگه کسی توی کلاس حضور داشته باشه مطمئناً اومده که دختر مورد علاقه ش یا پسری رو که سعی داره مُخش رو بزنه، ببینه.
خسته شدم… راضی نیستم از اینی که تبدیل شدم بهش. هیچ چیز هیجان انگیزی پیدا نمی کنم که دلم رو بهش خوش کنم. می گن رضایت باید درونی باشه. باید از خود شخص شروع بشه… نمی دونم اونایی که از زندگیشون لذت می برن چی توی روزهاشون پیدا می کنن که بهشون امید می ده برای ادامه ی این راه اما من، چیز دوست داشتنی پیدا نمی کنم. درس می خونم چون تنها کاریه که ازم برمیاد. سریال های ساعت هفت شبکه ی پنج رو می بینم چون هیچ چیزی برای تماشا کردن وجود نداره، چون آقایون مهربون نیروی انتظامی اومدن ماهواره ها رو جمع کردن تا همون یکی دو تا برنامه ی به درد بخور کانال های اون طرفی رو هم که یه وقتایی نیم ساعت، یک ساعتی وقت پاش می گذاشتیم نتونیم ببینیم. بیرون نمی رم چون از سرما بدم میاد، چون حوصله ی پوشیدن یک عالمه لباس گرم ندارم، چون دلیلی برای خریدن چیزهایی که توی مغازه ها وجود داره ندارم… احساس خوبی ندارم این روزها.. خدا کنه این پاییز لعنتی و این زمستون مسخره زود تموم بشن. حوصله ی هیچ چیزی رو ندارم…
نه که حرفی نباشه، اتفاقاً بس که حرف زیاده نمی دونم چی بنویسم؟ تمام مدت، از لحظه ای که چشم باز می کنم تا اون لحظه ای که آخر شب هوش و حواسم کم کم محو می شه جمله ها هی توی سرم می چرخند و ردیف می شن و هی با خودم می گم: صبح که برسه درباره ای این می نویسم.. و صبح که می شه، تا میام اینجا جلوی صفحه ی مونیتور می شینم به نظرم می رسه که تمام حرف هایی که تا همین نیم ساعت پیش اینقدر به نظرم جالب می رسید که قابلیت تبدیل شدن به یه مطلب، یه روزنوشت خوب و خوندنی رو داشت، چیزی بیشتر از یک سری خزعبلات مسخره نیستن که فقط به درد خودم می خورن و نهایتاً شاید عمه م که اونم تمایلی به وبلاگ خوانی نداره به گمانم….
یک روزی یک جایی خواندم (و توی یکی از نوشته های سابقم هم بهش اشاره کرده بودم) که آدمی که حالش خوبه اصلاً وبلاگ نمی نویسه، توهین به کسی نباشه اما درباره ی خودم که دقیقاً تفکر درستیه. نمی دونم چرا روز اول به فکر داشتن یه وبلاگ افتادم، شاید به قول مامانم – بلانسبت همه ی شماهایی که اینجا رو می خونید و احیاناً وبلاگ هم دارید – مثل بزی که چون سرگروهش از روی یه جوی آب پریده اونم بی هیچ فکری دنبالش می پره، خواستم از قافله عقب نمونده باشم. هرچه بود، شروع کردم و نوشتم. الان گاه گاهی، مثل این روزها که دستم به نوشتن نمی ره، یا تمرکز ندارم، برمی گردم و نوشته های قبلیم رو می خونم. تعجب می کنم از خودم که چطور این ها رو نوشتم؟ چطور ذهنم اینجوری منظم کار کرده یا این که اصلاً چطور راضی شدم درباره ی بعضی مسائل بنویسم؟ شاید اون روزها فکر می کردم اینجا دنیای تنهایی ها و خیالات فانتزی منه، اما الان می ترسم. از این که این همه روحم رو در معرض دید گذاشته ام می ترسم. گاهی با خودم تصمیم می گیرم که همه ی نوشته هام رو پاک کنم، گاهی می خوام بنشینم و بعضی ها رو خصوصی کنم، گاهی با ترنج احساس بیگانگی می کنم و گاهی خیال می کنم خود ترنجم و اینی که این طرف مونیتور نشسته یه آدم ناشناسه… من ترنج بودنم رو دوست دارم با این که دوستی می گفت شاید شاد نبودنت دلیل همین اسم ترنجه و این که تو هر بار ناخودآگاه کلمه ی “رنج” رو برای خودت تکرار می کنی… هرچند که فکر می کنم بیراه نمی گفت، اما نخواستم اسمم رو تغییر بدم. حقیقت اینه که من، خیلی سریع به روزمرگی های زندگیم عادت می کنم. حتی به یونیت و case کامپیوترم، و دلبسته می شم به همه ی چیزهایی که دور و برم هست، ترنج که با تمام هویت مجازیش دیگه یه جورایی خود منه…
یادمه یه بار گیلاسی نوشته بود: من اصلاً شاد بودن رو بلد نیستم… و یادمه که قبل و بعد از اون پست گیلاسی، چقدر راجع به این مسئله فکر کردم. به این که هرگز توی زندگیم آدم شادی نبوده ام. به این که آدم هایی که توی زندگیم هستن (با این که همیشه تصور من این بوده که بداخلاق ترین موجود روی کره ی زمینم) بودن با من رو دوست دارن (حداقل اینطور به نظرم می رسه) و همیشه با خودم فکر کردم که خوبی از اطرافیانم بوده اگرنه که خود من هیچ وقت طالب تحمل کردن موجودی مثل خودم حتی برای نیم ساعت هم نیستم… و در آخر به این فکر کردم که چرا شاد نیستم؟
دلایل شاد نبودن من – و خیلی های دیگری که مثل من هستند – چیزهای زیادی ست که برمی گردن به سال ها قبل.. به روزهایی که کودکی ما گذشت و گذشت تا تبدیل شدیم به اینی که امروز هستیم. هرچند می دونم که امروز، حداقل توی جماعتی که من هم یکیشون هستم، آدم شاد حکم زیرخاکی رو داره.. اما از طرفی هم می دونم این روزها، شاید اگر غلو نکرده باشم سخت ترین و اندوهگین ترین روزهای عمر من بوده و هستند. خانوم دکتر می گفت نزدیک به فصل بهار این تغییرات روحی طبیعی هستن، حالا شاید بدشانسی از منه که روز تولدم هم نزدیک به بهاره و هر سال، روز تولدم، حالم از همه ی روزهای دیگر سال بدتره (به جز سال های انگشت شماری مثل پارسال) و امسال که درست روز پیش از تولدم، خبر مرگ یکی از دوستان دبیرستانیم رو می شنوم و این، حالم رو آنقدری خراب می کنه که الان، وقت تایپ کلمات، بی اختیار انگشتام می پره و کلمات رو اشتباه تایپ می کنم. و شاید این خواست اون بالانشین بزرگواره که همه چیز زندگیم این روزها به جایی رسیده که احساس می کنم آینده ای برای هیچ چیزی در اطراف من وجود نداره و…
روز ۵ بهمن، آخرین امتحانم رو گذروندم و از استاد پرسیدم که کِی می تونم نمره هام رو بگیرم. گفتن ۳ روز بعد. از اون روز، هر ساعت به سایت دانشکده سر زدم و خبری نبود، حالا بگذریم از اون دویست باری که رفتم تا دفتر آموزش و گفتن بعد از پانزدهم، و هر بار خواهش کردم که اگه ممکنه نمره های من رو زودتر اعلام کنن تا تطبیق بخوره و بتونم انتخاب واحدم رو با خیال راحت انجام بدم. تا روز هفده بهمن که آخرین مهلت انتخاب واحد این یکی دانشگاه بود، تنها درسی که نمره ش اعلام شده بود ساختمان داده بود. حضوری رفتم و به مدیر آموزش گفتم: لطف کنید همون ۱۲ واحد پودمان قبلی رو برام کارنامه کنید، نمره های این پودمان رو اصلاً نمی خوام. وقتی دیدن واقعاً عجله دارم، نمره ی دو درس دیگرم (آمار و طراحی وب) رو هم بهم دادن و گفتن تنها درسی که اعلام نشده حقوق سیاسیه، که البته اون دانشگاه مقصد گفته بود ما این درس رو نداریم و تطبیق نمی خوره. جالب اینجاست که طراحی وب ما امتحان کتبی نداشت، یعنی فقط یه پروژه بود که باید تحویل می شد و همون روز استاد به خودمون نمره هامون رو گفته بود. به هر شکل کارنامه رو گرفتم و بردم دانشگاه دوم. اون ها هم از من تحویل گرفتن و بهم گفتن: به شرط تطبیق واحدها، شما باید فقط در کلاس اون واحدهایی که تا به حال نگذروندی حضور داشته باشی تا زمان حذف و اضافه که درس های جدید رو برداری.
الان کلاس ها شروع شده و من فقط دو درس رو باید بگذرونم تا زمان حذف و اضافه، معارف و فارسی… فکر کنید آدمی با خصوصیات من که کللللی حرص می خورم اگه یه روز سر کلاسم حضور نداشته باشم چه حالی دارم این روزها که می دونم چند جلسه از کلاس عقب می افتم!
از این طرف، کمر دردی که سال هاست ریز ریز آزارم می ده شدید شده و اولین علایم هشدارش رو هم یه شب توی خواب، با بی حس شدن پای چپم شروع کرد که اول فکر کردم خواب رفتگیه، چون پیش میاد که آدم توی خواب دست یا پاش رو در حالت نامناسبی قرار بده و خون درست به عضو نرسه و به اصطلاح خواب بره، اما وقتی درد عصب و کشیده شدن درد از گودی کمر تا پاها و به دنبالش بی حسی و کرختی ادامه دار شد، فهمیدم که قضیه از این حرف ها جلوتره… البته اون شب، بی نهایت عصبی بودم و مطمئنم شروع این درد به دلیل فشار عصبی بود.. الان که ناراحتی از اون شور اولیه افتاده درد هم تسکین پیدا کرده و فقط شب ها وقت خواب اذیت می کنه.
از طرف دیگه، دزدگیر ماشین بازی درمیاورد و گاه و بیگاه بیخود و بی جهت آلارم می داد. اوایل فقط ریموت چند دقیقه ای یک بار به طور خودکار خاموش و روشن می شد، من هم فکر کردم مشکل از ریموته اما بعد دیدم که با ریموت دوم هم همین مشکل رو داره. بردم برق کار، همونی که وقتی آقا دزده دزدگیر رو خراب کرده بود برام تعمیرش کرد. اونم گفت مشکل از ریموته و یه کم دستکاریش کرد و یه به قول خودش “دشت” از من گرفت و آمدم خونه. به خونه نرسیده دیدم مشکل برطرف نشده.. راستش خیلی نگران بودم. نه نگران این که دزد به ماشین بزنه، نگران این که نکنه یه وقت نصفه شب شروع به آلارم دادن کنه و اون وقت، باید می دویدم بیرون و ماشین رو یه بار استارت می زدم تا صداش قطع شه؛ چون هیچ کسی غیر از خودم هم نمی دونست باید باهاش چیکار کنه. فردای اون روز ماشین رو بردم پیش کسی که دزدگیر رو چند سال پیش برام نصب کرد، یونیت رو کشید بیرون و یه سیم به من نشون داد و گفت: این قطع بوده و وصلش کرد.
خدا رو شکر مشکل اون هم برطرف شد اما فلشرهای ماشین (برای دزدگیر، که وقتی درها بازه روشن و خاموش می شه) فقط یه طرفه می زد. کلافه شده بودم. بردم یه جای دیگه.. گفتم اینا نمی دونن مشکل این چیه؟ یه آقای سیگاری بود، از این آقایونی که سیگار به سیگار آتیش می زنن، بهش گفتم که چی شده و اون آقای نصاب این سیم رو وصل کرده و مشکل رفع شده، خندید و گفت: خواهرم این سیم اصلاً به دزدگیر شما ربطی نداره. این سیم ِ صندوق عقبه (باز کننده ی در صندوق) و قطع و وصلش توی سیستم دزدگیر پراید بی تاثیره. بعد بهم نشون داد که سوکت اصلی مشکل پیدا کرده و جلوی چشمم ۵ دقیقه ای تعمیرش کرد و هیچی هم پول نگرفت…
بالاخره بعد از دیدار با سه تا کارشناس، دزدگیر فعلاً درست کار می کنه. این یه مورد هم حل شد خدا رو شکر…
می دونم که این ها مسئله ای نیست که آدم رو کلافه کنه، می دونم که زندگی یعنی همین چیزا.. اگه قرار باشه هیچ چیزی خراب نشه، اگه قرار باشه کارهای اداری درست انجام بشه بدون هیچ معطلی و مشکل، اگه قرار باشه تا ابد همه ی عزیزانت زنده بمونن، اگه قرار باشه هرچیزی که تو خواستی همون بشه، اگه قرار باشه درد و بیماری به سراغ آدم نیان که زندگی می شه یه روند بی تنوع و خسته کننده که خودش قبل از هر درد و مشکلی، آدم رو می کشه… این ها چیزی نیست که منو اذیت کنه. نمی دونم چیه؟ نمی دونم اون درد بزرگ چیه؟ شاید من زیادی توقعم بالاست… شاید هم… نمی دونم…
پی نوشت: صبح اول وقت رفتم توی سایت دانشکده (سابق) و دیدم نمره های حقوق هنوز اعلام نشدن. کامنت گذاشتم که چه اتفاقی افتاده؟ الان دیدم که نمره م رو گذاشتن. این ترم هم معدلم ۲۰ شد… مثل بچه کلاس اولی ها… جالبه که توی قسمت وضعیت نوشته: عادی. برای ترم پیش نوشته بود: ممتاز. ۲۰ با ۲۰ فرق داره یعنی؟