دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

روز “مرگ”ی…

دلم نوشتن می خواد اما حرف ها و کلمه های توی مغزم، ردیف نمی شن… نوشته نمی شن… می آن تا نوک ِ زبان ِ قلمم و یهویی رَم می کنن. گردن می کشن و روشون رو برمی گردونن و می رن به سمت دیگه… خنده داره این همه فکر توی ذهنت باشن و نتونی بنویسی. الکَن شدم حسابی… مدت هاست که دیگه حتی وبلاگ دوستانم رو هم نمی خونم. راستش از اون روز که گوگل ریدر رخت نو تنش کرده باهاش قهرم. خوشم نمیاد از ریخت و قیافه ی جدیدش. غریبه شده انگار. مثل این که یکی عروسک محبوبت رو برده باشه و همه ی رنگ و لعاب چهره ش رو پاک کرده باشه، موهای سرش رو بُزچین کرده و لباس خوشگل و رنگ و وارنگیش رو هم درآورده باشه و بدون لباس آورده باشه گذاشته باشه لب تاقچه. یا این که اصلاً اون عروسک قشنگه رو برده باشه یه عروسک گنده ی بدترکیب آورده باشه گذاشته باشه سر جاش… روز اول، هی دنبالش گشتم. هی خواستم این چِلوار ِ سفید ِ ریدر رو با یه پارچه ی بهاری جایگزین کنم بلکه توی این پاییز زرد که خود به خود منو تا سر حد جنون ساکت و افسرده می کنه، یه رنگ و رویی بدم به حال و هوای بی رنگش اما دیدم انگار نمی شه.. یعنی مثل این که هنوز خیاطا لباسی که به تن این موجود تازه وارد بخوره ندوختن… این شد که واخوردم. دیگه صبح که می شه یه جیمیل چک می کنم، یه یاهو، یه سر هم میام وبلاگ که ببینم کسی کامنت گذاشته یا نه؟ بعد تا شب مثل خوابگردها هی سرگشته و آشفته دور خودم می گردم…

این ترم، دانشگاه هم به درد نمی خوره. استاد وب که ماشالله هزار ماشالله صبح با ۴۵ دقیقه تاخیر میاد و ظهر یک ساعت تخفیف می ده، از کلاس چهارساعته عملاً دوساعت بیشتر نمی مونه که اونم به آموزش نصب برنامه و مسخره بازی بچه ها می گذره. کلاس “حقوق سیاسی در اسلام” هم که مصداق کامل وقت کُشیه.. من نمی دونم هدف دانشگاه ها از اجباری کردن این درس چی بوده یا این که اصولاً چرا اسم این خزعبلاتی که استاد گرانقدر نمی دونم از کدوم رفرنسی بیرون می کشه و به خورد ما می ده چیه؟ (چون اگه اون چیزایی که توی کتاب علامه جعفری نوشته شده توصیف حقوق اسلامیه، هیچ ربطی به روایات سرتاسر دروغ و خرافات بی ارزشی که این آقای به اصطلاح وکیل ساعت ها به تفصیل درباره ش حرف می زنه نداره!)، اما اینو می دونم که بعد از آشنایی با این مباحث شیرین، کم کم دارم از دین بَری می شم!

ساختمان داده و آمار و احتمال رو دوست تر دارم اما مشکل اینجاست که کلاس این دو درس پنج شنبه بعد از ظهره، از ساعت یک تا ۸، و انگار خستگی تمام هفته رو ریختن توی این چند ساعت ِ کشدار ِ تمام نشدنی… هم کلاسی ها هم به همان میزان خسته کننده و بی خاصیت شده ن، ترم پیش بچه ها یکدست تر بودن. یا شاید چون ترم اولی بودیم هنوز رودرواسی ها از بین نرفته بود و حداقل تظاهر می کردن که قصدشون درس خوندنه؛ اما این ترم، خبری از تلاش برای درس خوندن و چیزهایی از این قبیل نیست. کلاس ها یا خالی خالیه یا اگه کسی توی کلاس حضور داشته باشه مطمئناً اومده که دختر مورد علاقه ش یا پسری رو که سعی داره مُخش رو بزنه، ببینه.

خسته شدم… راضی نیستم از اینی که تبدیل شدم بهش. هیچ چیز هیجان انگیزی پیدا نمی کنم که دلم رو بهش خوش کنم. می گن رضایت باید درونی باشه. باید از خود شخص شروع بشه… نمی دونم اونایی که از زندگیشون لذت می برن چی توی روزهاشون پیدا می کنن که بهشون امید می ده برای ادامه ی این راه اما من، چیز دوست داشتنی پیدا نمی کنم. درس می خونم چون تنها کاریه که ازم برمیاد. سریال های ساعت هفت شبکه ی پنج رو می بینم چون هیچ چیزی برای تماشا کردن وجود نداره، چون آقایون مهربون نیروی انتظامی اومدن ماهواره ها رو جمع کردن تا همون یکی دو تا برنامه ی به درد بخور کانال های اون طرفی رو هم که یه وقتایی نیم ساعت، یک ساعتی وقت پاش می گذاشتیم نتونیم ببینیم. بیرون نمی رم چون از سرما بدم میاد، چون حوصله ی پوشیدن یک عالمه لباس گرم ندارم، چون دلیلی برای خریدن چیزهایی که توی مغازه ها وجود داره ندارم… احساس خوبی ندارم این روزها.. خدا کنه این پاییز لعنتی و این زمستون مسخره زود تموم بشن. حوصله ی هیچ چیزی رو ندارم…