از روزی که جوغول رو از دست دادم، هروقت و از طرف هر کسی که پیشنهادی برای نگهداری از یه حیوون خونگی مطرح شد با قاطعیت جواب منفی دادم؛ چه توی اون مواردی که بحث خرید در میان بود و چه اون وقتایی که یکی پیشنهاد می داد بچه های حیوان خانگی خودش رو بهم هدیه کنه. نمی خواستم دیگه مرگ یه حیوون رو به چشم خودم ببینم، اونم حیوونی که به اراده ی من اسیر و “قفسی” شده باشه.
اما دیشب خواب می دیدم که یه “جوغول” دیگه گرفتم.. که باز، انداختمش توی قفس.. جوغولی که یه کم تیره تر از جوغول ِ خودم بود. پرهاش خیلی خیلی شفاف و Sharp بودن.. یعنی به شکلی که حتی توی خواب هم متوجه این همه شفافیت رنگ پرها می شدم و خودم هم شگفت زده بودم. وحشی تر بود. با خودم می گفتم: فکر کنم این یکی “نر”ه… به نظر خودم می رسید که جوغول خودم دختر باشه. اون خیلی معصوم و آروم بود، این یکی اما عصبی و پرخاش گر… به هیچ کس روی خوش نشون نمی داد. تند تند نوک می کوبید و بال هاش رو باز می کرد تا به خیال خودش “مهاجم” رو بترسونه..
نمی دونم چطور راضی شده بودم یه جوغول دیگه داشته باشم اونم توی قفس؟ اما می دونم که تمام مدت نگرانش بودم.. می ترسیدم که اتفاقی براش بیفته. هی با خودم می گفتم: اینم مثل اون قبلی می میره! رهاش کن بره.. در قفس رو باز کن.. اما دلم نمی خواست از دستش بدم. از نگاه و توجه آدم ها خوشش نمی اومد و می دونستم که داره آزار می بینه..
نمی دونم چطور شد که جوغول جدیدم رو گم کردم، دنبالش می گشتم که دیدم یه دوره گرد یه سوپ درست کرده با گوشت جوغولی… داره توی کوچه ها می گرده و می فروشه. بهش حمله کردم… فریاد می کشیدم اما اون خونسرد می خندید.. مسخره م می کرد.. و من هی بیشتر و بیشتر عصبی می شدم که اون یه حیوون معصوم رو کشته و عین خیالش نیست..
از بغض شدیدی که راه گلوم رو بسته بود از خواب پریدم… تمام تنم درد می کرد. چرخیدم و روی دست دیگه خوابیدم.. هنوز چشمام گرم نشده بود که خواب آقا خوبه رو دیدم. برگشته بود، برگشته بود توی اون مغازه که دکور خیلی تاریکی داره، اما این بار اسم مغازه “ترنج” بود. جرأت نداشتم بهش نزدیک بشم. جرأت نداشتم حتی برم و توی مغازه رو ببینم که آیا هست یا نه؟…. همه ی آدم ها خیلی راحت می رفتن و خرید می کردن و برمی گشتن اما من جرأتم رو کاملاً از دست داده بودم… فقط چشم دوخته بودم به تابلوی مغازه و هی با خودم “ترنج” رو تکرار می کردم…
مطمئنم که این دو تا خواب به هم ربط داشتن… اما الان نمی تونم ارتباطشون رو درک کنم. فقط اینجا نوشتم که به خاطرم بمونن..