یه چوب لباسی توی خونه مون داریم، از همین قدیمیا که معمولاً توی خونه ی همه هست (یا حداقل قدیما بود)، شبیه همین عکس روبرو… اینا یه اتصال های پلاستیکی داره (همینایی که توی این عکسه زرد رنگه) که روی محل بریده شدن استیل کشیده شده تا لباسی رو که بهش آویزون می شه خراش نده، یه مقدارم حفظ ظاهر کنه و مثلاً خوشگل تر به نظر بیاد (گمان کنم!)..
ادامه مطلب ...
دانشگاه جدیدی که می رم، زیرمجموعه ای از دانشگاه شریفه. البته نمی دونم این قضیه تاثیری در معتبرتر بودن مدرکی که در انتها می گیریم داره یا نه؟ اما این قدری می دونم که استادها خیلی سختگیر هستند و نمره آوردن و پاس کردن – حتی – کار هر کسی نیست چه برسه به معدل بیست که گمان کنم این ترم باید خوابش رو ببینم.
البته من که راضی هستم… با این که این ترم کارم خیلی سخته، چون من فقط ۲۳ واحد گذروندم (یعنی دو پودمان) اما هم کلاسی هام هرکدوم حداقل ۳۰ تا ۳۵ واحد رو پاس کردند و خب مشخصه که معلوماتشون از من خیلی بیشتره. اما نهایت سعیم رو می کنم که عقب نمونم.
ادامه مطلب ...
از روزی که جوغول رو از دست دادم، هروقت و از طرف هر کسی که پیشنهادی برای نگهداری از یه حیوون خونگی مطرح شد با قاطعیت جواب منفی دادم؛ چه توی اون مواردی که بحث خرید در میان بود و چه اون وقتایی که یکی پیشنهاد می داد بچه های حیوان خانگی خودش رو بهم هدیه کنه. نمی خواستم دیگه مرگ یه حیوون رو به چشم خودم ببینم، اونم حیوونی که به اراده ی من اسیر و “قفسی” شده باشه.
اما دیشب خواب می دیدم که یه “جوغول” دیگه گرفتم.. که باز، انداختمش توی قفس.. جوغولی که یه کم تیره تر از جوغول ِ خودم بود. پرهاش خیلی خیلی شفاف و Sharp بودن.. یعنی به شکلی که حتی توی خواب هم متوجه این همه شفافیت رنگ پرها می شدم و خودم هم شگفت زده بودم. وحشی تر بود. با خودم می گفتم: فکر کنم این یکی “نر”ه… به نظر خودم می رسید که جوغول خودم دختر باشه. اون خیلی معصوم و آروم بود، این یکی اما عصبی و پرخاش گر… به هیچ کس روی خوش نشون نمی داد. تند تند نوک می کوبید و بال هاش رو باز می کرد تا به خیال خودش “مهاجم” رو بترسونه..
نمی دونم چطور راضی شده بودم یه جوغول دیگه داشته باشم اونم توی قفس؟ اما می دونم که تمام مدت نگرانش بودم.. می ترسیدم که اتفاقی براش بیفته. هی با خودم می گفتم: اینم مثل اون قبلی می میره! رهاش کن بره.. در قفس رو باز کن.. اما دلم نمی خواست از دستش بدم. از نگاه و توجه آدم ها خوشش نمی اومد و می دونستم که داره آزار می بینه..
نمی دونم چطور شد که جوغول جدیدم رو گم کردم، دنبالش می گشتم که دیدم یه دوره گرد یه سوپ درست کرده با گوشت جوغولی… داره توی کوچه ها می گرده و می فروشه. بهش حمله کردم… فریاد می کشیدم اما اون خونسرد می خندید.. مسخره م می کرد.. و من هی بیشتر و بیشتر عصبی می شدم که اون یه حیوون معصوم رو کشته و عین خیالش نیست..
از بغض شدیدی که راه گلوم رو بسته بود از خواب پریدم… تمام تنم درد می کرد. چرخیدم و روی دست دیگه خوابیدم.. هنوز چشمام گرم نشده بود که خواب آقا خوبه رو دیدم. برگشته بود، برگشته بود توی اون مغازه که دکور خیلی تاریکی داره، اما این بار اسم مغازه “ترنج” بود. جرأت نداشتم بهش نزدیک بشم. جرأت نداشتم حتی برم و توی مغازه رو ببینم که آیا هست یا نه؟…. همه ی آدم ها خیلی راحت می رفتن و خرید می کردن و برمی گشتن اما من جرأتم رو کاملاً از دست داده بودم… فقط چشم دوخته بودم به تابلوی مغازه و هی با خودم “ترنج” رو تکرار می کردم…
مطمئنم که این دو تا خواب به هم ربط داشتن… اما الان نمی تونم ارتباطشون رو درک کنم. فقط اینجا نوشتم که به خاطرم بمونن..
یه لطیفه ای بود یه زمانی که می گفت: رفتم خواستگاری گفتن باید کار داشته باشی، رفتم کار کنم گفتن ما فقط به متأهلا کار می دیم. فهمیدم که فقط کسی می تونه ازدواج کنه که قبلاً زن داشته باشه!
حالا حکایت ماست.. یعنی متوجه شدم که توی این جامعه ای که امروز داریم زندگی می کنیم کلاً همیشه باید تجربه داشته باشی تا بتونی یه کاری رو انجام بدی. مثلاً شما اگه برای اولین بار در طول زندگیت تصادف کرده باشی این که قبلاً تجربه ای در زمینه ی کارهایی که وظیفه داری انجام بدی نداشتی، به کسی مربوط نیست. دور از جون شما، جونت در بره، می خواستی قبلاً هم تصادف کرده باشی تا قوانین رو بدونی! اگه برای اولین بار بخوای توی دانشگاه ثبت نام کنی هم همین حکایته، همین طوره ترم اولی که باید انتخاب واحد رو انجام بدی یا هزاران هزار کار دیگه.
برای رشته های پودمانی، اصولاً چیزی به نام “انتخاب” واحد وجود نداره. یه سری درس از پیش تعیین شده که تعدادشون باید حداکثر هفده واحد باشه که تو سه سال و نیم از عمرت رو مجبور بشی توی رفت و برگشت به دانشگاه صرف کنی. پودمان اول که من اصلاً نمی دونستم قانون چیه؟ رفتم برای ثبت نام، خانومه گفت چه روزهایی رو برات انتخاب کنم؟ گفتم فقط یه جوری باشه که من هر روز هفته رو نخوام بیام دانشگاه. بتونم یه کلاس زبانی چیزی هم بردارم. خانومه واحدها رو برام انتخاب کرد و من هم راضی بودم؛ بماند که به جای صبح جمعه، کلاس زبانم رو برای بعد از ظهر جمعه گذاشت و بعد از اونجایی که استاد ِ هر دو کلاس یه نفر بود خودم با استاد صحبت کردم و کلاس رو منتقل کردم به ساعت اول، و باز بماند که سر جلسه ی آخر ترم اسمم اصلاً توی لیست دانشجوها نبود و کلللی استرس بهم وارد شد، خوبه اونقدری حضورم توی کلاس پررنگ بود که استاد خودش اسمم رو توی لیست حضور و غیاب کل ترم وارد کرده بود و زود مشکل برطرف شد.
این ترم اما، روز انتخاب واحد، دیدم که چند لیست بلند بالا به دیوار ساختمون آموزش نصب شده، لیست درس ها و استادهای مربوطه بود. استادی که ترم پیش فیزیک و ریاضی و مبانی کامپیوتر رو باهاش گذروندیم و از درس دادنش هم خیلی راضی بودیم، از مدتی پیش سِمَت “مدیریت آموزش” رو گرفته و این ترم، کلاس هاش فقط بعد از ظهره. ساختمان داده و آمار و احتمال رو با این استاد برداشتم، بعد از ظهر پنج شنبه و طراحی وب رو هم با یه استاد دیگه، صبح شنبه. موند یه درس عمومی که فقط دوشنبه ها ارائه می شد. من جزو اولین نفراتی بودم که برای انتخاب واحد وارد دفتر آموزش شدم. استاد مذکور، در سِمَت ِ مدیر آموزش، اونجا حضور داشتن. پرسیدم که نمی شه این درس عمومی رو هم یه جوری منتقل کنید به شنبه یا پنج شنبه که ما فقط مجبور باشیم دو روز هفته رو بیایم دانشگاه و برای سه ساعت کلاس عمومی وقت ِ یه روز دیگه مون هم گرفته نشه؟ گفتن: تو انتخاب رشته ت رو انجام بده. توی حذف و اضافه درستش می کنیم.
این شد که با خیال راحت ثبت نام رو انجام دادم و برگشتم خونه، کلاس ها شروع شد و ما هم سرخوش و شاد، پا شدیم رفتیم سر کلاس پنج شنبه نشستیم و کلللی هم ذوق کردیم که این خانوم استاد ادبیات عجب استاد خفنی ست!!! و…. روز هفدهم مهر، روز حذف و اضافه، رفتیم برای تغییر کلاس مذکور. اما تمام کلاس های عمومی شنبه و پنج شنبه پُر شده بود، در حالی که روز انتخاب واحد اصلاً برای این دو روز، درس عمومی ارائه نشد.. با استاد (همون مدیر آموزش) صحبت کردیم و خیلی خونسرد گفت: خب، همون روزی که انتخاب کردید بیاید سر کلاس خودتون! و ما با صورت های کش آمده برگشتیم سر خونه و زندگیمون و دل خودمون رو هم خوش کردیم به این که: خب نشده! قسمت نبوده.. و به قول آناهیتا: اششششکالی نیس! فقط باید یادم باشه ترم های بعد همون روز اول اونقدر سماجت کنم که دقیقاً کلاس هایی رو که می خوام بهم بدن.. شاید اگه اون روز اول یه کم بیشتر اصرار می کردم الان دچار این مشکل نمی شدم و مجبور نبودم به خاطر کمبود وقت مثل این ترم، قید کلاس زبانم رو بزنم و سه روز در هفته چهره ی عبوس سنگرنشینان حراست رو زیارت کنم!
هرچند بعد از چند وقت متوجه شدم که بچه های دیگه با مذاکرات پنهانی تونستن حتی بعد از حذف و اضافه هم این کلاس رو تغییر بدن و من ِ ساده به خیال این که همه ی کارها در این دنیا قانونی و درست انجام می شه، خود ِ زود باورم رو گول می زدم که: اشکالی نیس! و: قسمتت این بوده!…
بی تجربگیه دیگه! کار دست آدم می ده…
و اما کاش تمام مشکل همین بود…
این که چون ما دختر هستیم و رئیس دانشگاه هم از قضا یه حاج خانوم پرمدعاست که بعد از زیر آب کردن سر همسر مبارکش، به صورت موروثی جانشین ایشون و صاحاب دانشگاه و کل محتویاتش – از جمله دانشجویان – شده و از جنس “زن” متنفره و تمام همّ و غمش اینه که یه جوری حال ما دخترا رو بگیره و به تمامی کارکنان بخش آموزش و حتی به آبدارچی و بوفه دار دستور اکید داده که ما رو کلاً جزو موجودات زنده حساب نکنن و تا جایی که ممکنه “ریز” ببینند!!!
این که استاد یه روز میگه اگه کسی نیم ترم نمره نیاره کلاً حذف می شه و وقتی تو با هزار مصیبت دو هفته ی تمام بکوب درس می خونی و بعد می ری سر جلسه می بینی هم کلاس های نازنینت عین خیالشون نیست و امتحان رو خیلی راحت به هم می زنن، و استاد هم خیلی راحت تر از اونا با لبخند بهشون باج می ده…
این که رشته ت هیچ ربطی به دانشگاهی که توش درس می خونی نداره و آخرین گروه پذیرفته شده ی این رشته توی این دانشگاه هستی و دیگه دانشگاه جامع این رشته رو به این مرکز ارائه نمی ده و از این رو، دانشگاه نه تنها خودت رو که تمام موجودیت و رشته ی تحصیلیت رو به کل جدی نمی گیره…
تمام این ها به شدت افسرده م کرده. من درسم رو می خونم. هنوز هم مطمئنم که این ترم معدلم بیست خواهد شد اما حتی یک درصد هم شک ندارم که ترم بعدی توی این مرکز نخواهم بود. اگه برای آزمون ترمی قبول نشم، ترم بعد انتقالی می گیرم و از این جا می رم. انتقالی درست نشد، مهمان می شم برای یه جای دیگه. می ترسم یه ترم دیگه اینجا بمونم تمام انگیزه م رو برای درس خوندن از دست بدم..
پی نوشت: غُر زدن های من انگار تمومی نداره….:))
دلخوش بودیم آن روزها به پروانهای و بادبادکی.
دلخوش میماندیم به نان گرمی که پدر میآورد.
بوی میکشیدیم همهی هوای خانه را:
بوی مادر!
بوی کبابی که در دیگدان روی فتیله کوتاه چراغ نفتی انتظار بازگشتمان از مدرسه را میکشید،
و ما نمیآمدیم چرا که آن دم کتابهایمان را سنگ دروازه کرده بودیم و سر بهدنبال توپ فریادمان کوچههای محله را میانباشت.
مادر بود که نگران از دیر کردنمان، چادر نمازش را به سر انداخته و کوچههای خاکی محله را زیر پا در میکرد تا پیدایمان کند..
بعد حکایت دست او بود و آستین ما؛ کشاکشی آمیخته به التماس و خنده.
به گاه تشرهای پدر نیز باز برایمان پناه بود وهم پناهگاه.
خستگیهایش را پشت لبخندی پنهان میکرد و گرسنگیاش را با سیری ما سیر میکرد.
دیرتر به سفره میآمد و زودتر دست میکشید.
همو بود که هم گاه رسیدن نوروز را با بشقابی گندم خیس به یادمان میآورد و سمنویی که همهمه بپا داشتن دیگش خاموشی یک نواخت محله را بر هم میزد.
سپیدی چادرش در کشاکش آمد و رفتها بود که به یادمان میآورد سفره بیبی سه شنبه در کوچه پشتی حیاط مدرسه آفاق (خونه مرحوم عزیز السلطنه) را هنوز فراموش نکرده است در آن روزگار بیرادیو و بیتقویم.
در خم خاکی کوچهها قد کشیدیم و او پیر و پیرتر شد اما هنوز بر روی قرآنش خم میشد و هنوز حافظ میخواند.
- چشمهایم کمسو شده مادر!
بازگشتیم. برایش از فرنگ عینک آوردیم. گلستاناش را آورده بود تا حکایتی بخواند.
به کوچه زدیم به واکاوی به یافتن بخشی جامانده از ما در پشت دیوارهای کوتاه مدرسه عسجدی! محله اما دیگر آنی نبود که ترکش گفته بودیم. کوچهها آسفالت شده بود اما خالی از رنگ و بوی کاهگل بی بوی عطر یاس و پیچ امین الدوله.
نه میراب مانده بود و نه دوره گرد و طحاف تا که آوازشان کوچه را باز پرکند که گل به سر دارم خیار!
سوپر مارکتی دو نبش همه احتیاجات را با تلفنی میآورد و سالنهای پیتزا فروشی با لقمههایی غریبه انباشته از پنیرهایی که کش میآید! با بوی غربت آدمهای خسته ای که با شنیدن نمره نوبتشان خاموشانه سینی پلاستیکی سهم خویش را از گارسون میستانند و در سکوت یا همهمهای بیروح با چنگالی پلاستیکی بر بشقابهای کاغذی خم میشوند و در کشاکش کش لقمهها!
یاد عطر پلو زعفرانی و قورمه سبزی مادر را با بغضی پنهانی فرومیدهند و سیرمیشوند از این همه زندگانی!!
دامن امن مادر کجاست؟ کجاست این روزها که باز گم شدهایم. در غربت شهرهای بیرحم. در همهمهی بخشنامهها و روزنامهها و تقویمها و رادیوها. مادر فراموش شده است و ما… گم شدهایم.
نسلی گمشده. این روزها زندگی چیزهایی کم دارد. خیلی چیزها. این طور نیست!؟
عباث!
پی نوشت: مدت هاست که می خوام بنویسم اما دست و دلم به نوشتن نمی ره… آدم های کم معلومات همین اند دیگه.. یه جایی کف گیرشان می رسه به ته دیگ. خیلی حرف توی دلم هست که بنویسم اما نمی تونم. دیدم که این نوشته ی عباس جعفری عزیز، گوشه ای از مشغله های فکر همه ی ماست… خواستم فقط بگم که هستم، سالمم، زنده ام و زندگی می کنم.