دیروز صبح تنبلیم می اومد.. مارلی ساعت شش صدام کرد، بلند شدم و غذاش رو دادم. اما صورتم رو نشستم که خواب از سرم نپره. یه گشتی زدم و یه کم اتاق مارلی رو مرتب کردم، خاکش رو تمیز کردم و آمدم دوباره لحافم رو روی سرم کشیدم و کف اتاق افتادم. مارلی هی رفت و آمد و هی منو بو کشید و میو کرد، اما دید از این مادر بخاری برنمی خیزد و اونم اومد کنار من سرش رو گذاشت روی بالش و خوابید.
ادامه مطلب ...