دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

دختر نارنج و ترنج

چرا ، چطور ، چگونه ، چیست ، کیست ، چند .سلامت،اخبار سلامت,پزشکی,اخبار پزشکی,درمان,راههای درمان, قیمت ارزان، ارزان‌قیمت ، بهترین قیمت,رایگان ، نصف قیمت ، قیمت ویژه. اسرارآمیز ،

ادامه ماجراهای من و اون آقا خوبه...


گفته بودم که ماجراهای من و اون آقا خوبه یه کوچولو دنباله هم داره....
قضیه از این قراره که چند روز بعد از اون روز کذایی، آبجی جون تصمیم گرفت برای تولد دوستش یه هدیه بگیره و از آنجایی که قطعاً زین پس در خانواده ما اگه کسی بخواد برای کسی هدیه ای بگیره اون هدیه باید یه صنایع دستیک (این قضیه دستیک داستان داره، قدیما یه دوستی داشتم که رشته صنایع می خوند سر به سرش می ذاشتم می گفتم صنایع دستیک می خونی؟؟؟‌ اونم حرص می خورد!!!) اونم از نوع چوبینش باشه که فقط هم از یه فروشگاه حق خریدش رو داره، رفتیم به نیت خرید هدیه تولد!!! و از آنجایی که نیت عمل خیر هم مثل خود عمل خیر کلللی ثواب داره! ما تصمیم گرفتیم برای رفتن به پیشواز این عمل خیر آن دستبند مذکور را به دست بنماییم و قدم در راه صواب بگذاریم و از این حرفاااا...
 

ادامه مطلب ...

تشویقی…

مارلی کلاً گربه ی بدغذاییه، گوشت قرمز رو که اصلاً نمی خوره. مرغ رو هم فقط فیله پخته شده با سیب زمینی و هویج و گاهی چند تا دونه نخود فرنگی و به شکل پوره شده قبول می کنه و به غیر از این ترکیب چیزی رو که خودم درست کنم توی دهنش هم نمی کنه. اوایل که آمده بود پیش ما گاهی وقتا براش کنسروهای مخصوص می گرفتم که خیلی دوست داشت اما خب، غذای کنسروی همونطوری که برای ما آدم ها زیادش خوب نیست برای گربه ها هم توصیه نمی شه. یه مدت ماهی هم می خورد که الان فقط بو می کنه و بعد سرش رو می ندازه زیر و دور می شه. تنها چیزی که همیشه دوست داره و به شدت هم دوست داره یه سری غذاهای تشویقی هست که به صورت Stick هستن و براش می گیرم، آنقدری این ها رو دوست داره که موقع خوردن آب از دهنش راه می افته و مدام خُر خُر می کنه.

817-1006-thickbox_default

دم غروبی رفته بودم خرید، براش خاک بستر خریدم و دو بسته تشویقی، از در که وارد شدم نایلون تشویقی رو جلوش گذاشتم و رفتم لباس هام رو عوض کنم، برگشتم و دیدم که هر دو دستش رو (طبق معمول وقتایی که یه چیزی رو خیلی دوست داره) گذاشته روی نایلون که مبادا من برشون دارم. بعد از چند دقیقه هم تمام قد دراز کشید روی نایلون و صورتش رو فرو کرد توی نایلون و عمیق بو کشید…

آمدم نشستم کنارش، نایلون رو برداشتم و استیک ها رو از هم جدا کردم، آب از دهنش راه افتاده بود و هی دور و بر من می چرخید که بهش تشویقی بدم. یه استیک رو دادم به خواهرم و اونم براش تکه تکه کرد و با ولع تمام و خُر خُر مداوم خورد تا تمام شد. بعد دوباره برگشت سمت من بلکه باز بتونه یکی کاسب بشه. موقع جدا کردن استیک ها یکی از روکش ها پاره شد و بوی تشویقی بیرون زد. بچه م هم که زود دست و پاش شُل می شه اینجور موقع ها… هی رفت و آمد و بو کشید و میو میو کرد، گفتم: نه دیگه الان یکی کامل خوردی، کافیه برات…

تشویقی ها رو برداشتم و گذاشتم توی کمد. فقط اون یکی که کاورش پاره شده بود رو گذاشتم توی لیوان مدادهای روی دراور برای فردا صبح و آمدم نشستم پای درست کردن سالاد.

نیم ساعتی طول کشید تا دوباره برگشتم توی اتاق.

منظره ی اتاق دیدنی بود!!!

هرچه کرم و عطر و اسپری روی میز بود ریخته بود روی زمین، اون چه هم که روی میز باقی مونده بود همه واژگون بود و کله پا! روی فرش اتاق یه استیک تشویقی افتاده بود که به طرز ماهرانه ای با گازگاز دندان به شکل آبکش درآمده بود و یک عدد مارلی که با چشم های گشاد شده و صورتی که توش شیطنت موج می زد به من خیره شده بود!!

بله!!! آقا پریده بودن سر میز دراور و از توی لیوان تشویقیشون رو برداشته بودن و انداخته بودن روی زمین و با استفاده از دندان های تیزشون کاور سختش رو سوراخ سوراخ کرده بودن و از بین این سوراخ ها ریز ریز تشویقی رو بیرون کشیده بودن…

تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که یه قیچی بردارم و بقیه تشویقی رو که حالا به شکل پوره در آمده بود از جلدش بیرون بکشم و به دست خودم تقدیم حضور امپراتور کنم.

بهش می گم: خوشم میاد که حقت رو از آدم می گیری، حتی به زور.

دور دهنش رو می لیسه و خیره خیره نگاهم می کنه، فکر کنم توی دلش می گه: حتما باید زور بالای سرتون باشه؟؟!!

ترم دوم…

این ترم برنامه ریز ِ کلاس های دانشکده قسم خورده بود کاری کنه که هیچ دانشجویی نتونه بیشتر از دو روز تعطیلی در هفته داشته باشه، یعنی به هر شکلی که می خواستی کلاس ها رو برداری و برنامه بچینی آخرش یکی دو روز به خودت و هفته بدهکار می شدی! این شد که لج کردم و یکی از درس هایی را که برای این ترم پیش بینی کرده بودن حذف کردم و به جاش یکی از دروس ترم بالاتر رو برداشتم. این یکی علاوه بر این که یک روز بیشتر رو در هفته برام خالی کرد، راضی ترم هم می کنه. برنامه نویسی هست با جاوا اسکریپت و استادش هم کلللی دوست داشتنیه.

به هر شکل من یک بر صفر فعلاً از برنامه ریزی آموزش دانشگاه جلوترم و سه روز در هفته تعطیلی دارم. کلللی هم نیشم تا بناگوش بازه که پنج شنبه جمعه م رو نتونستن ازم بگیرن…

پی نوشت اول: یه بار مریم (وبلاگ منی که اهل رفتنم) بهم گفت اشتباهت اینجاست که خیال می کنی عشق یعنی درد کشیدن و غم هجران و… یه روزی به غلط بودن این اشتباهت پی می بری که به یه عشق واقعی برسی.

مریم جونم، خیلی وقته ازت خبری ندارم اما یه جور دیگه به حرفت رسیدم. خدا کسی رو در مسیر زندگیم قرار داد که تصور می کنه عشق و علاقه یعنی هی از فاصله ی شش کیلومتری وایستی و معشوقت رو نگاه کنی و حسرت و آه بکشی! فکر می کنه عشق یعنی کسی رو که دوست داری بگذاری وسط یه جفت سنگ آسیاب و وقتی عصاره ی صبرش از درز و دورز ِ سنگ ها بیرون زد و بار و بندیلش رو جمع کرد و دُمش رو گذاشت روی کولش و یه جفت پای اضافی (البته در مورد من دو جفت بود!) هم قرض کرد و د ِ برو که رفتی، باز آه بکشی و التماس کنی که بمونه…

خدای من شاهده که تحمل چنین وضعی برای من امکان پذیر نیست! من نمی تونم حتی یک ثانیه تصور کنم که اسیر یک آدم هستم، اگه آدم ِ حرف شنوی بودم الان اوضاع زندگیم این نبود به خدا!

پی نوشت بعدی: لازم نیست اشاره کنم که این مورد هیچ ربطی به اون ویبره ی پست قبلی نداره، درسته؟

پی نوشت بعدتری: چند عکس از مارلی

20141013_140044

20141013_140004

20141028_213950

مراسم اعدام در شهر شیراز

چند وقتی هست خبری از انجام یک اعدام در شهر شیراز در فضای نت منتشر شده که به گفته خانم تهمینه میلانی با وجود انتشار پوسترهای بزرگ اطلاع‌رسانی درباره زمان اعدام و اختصاص فضای بزرگ برای اعدام این سه نفر کسی برای تماشا نرفته و این مراسم بدون تماشاچی انجام شده.
حالا این میان، بین کامنت ها، عده ای از سر خوشمزگی نوشته اند که شیرازی ها حال!!! نداشتن برن تماشای اعدام.
سوال من از این دوستان عزیز اینه که تماشای اعدام «حال» می خواد یا «قساوت»؟ یا «بیکاری»؟ این دوستان عزیزی که طی سال های اخیر ساعت پنج صبح از خواب ناز زدن و تشریف بردن زیارت مراسم اعدام خیلی آدم های باحالی بودن؟
ملّت جالبی هستیم، وقتی اعدامی انجام می شه با حضور پرشور مردم همیشه در صحنه که از شدّت ِ باحالی بچه های خردسالشون رو هم برای تماشای اعدام می برن همه بوق و کرنا دست می گیریم و وای و فغان می کنیم که چی بر سر ما اومده که اینقدر طالب دیدن صحنه ی مرگ یه آدم شدیم؟ اگر هم که ورق برگرده و ماجرایی مثل اعدام ِ شهر شیراز اتفاق بیفته شروع می کنیم به مزه پراکنی..
من نمی دونم واقعاً چرا مردم شیراز همه با هم تصمیم گرفتن برای دیدن این صحنه به اون محل نرن، حتی شاید به قول دوستان از فرط بیحالی خواب موندن! اما اگه فقط یک ذره ملت فهیمی بودیم همونطور که اتفاق های منفی کوچیک رو بزرگ می کنیم و اگه کسی دستش رو توی بینیش کرد هزار و یک داستان براش می سازیم، همین اتفاق مثبت رو هرچند کوچیک، هر چند ناخودآگاه و از روی سهو، قدر می دونستیم تا باهاش یه فرهنگ بسازیم.
خندیدن خوبه، اصلاً برای زندگی لازمه. اگر بستن ِ انگ ِ تنبلی به شیرازی ها دل یه عده رو خوش می کنه که بتونن باهاش ساعات خوشی رو سپری کنن خیالی نیست.خدا رو شکر توی ایران قومیّتی نیست که از گزند انگ های بعضاً زشت و زننده در امان مانده باشه، حال آن که تنبلی در قیاس با بعضی از اون صفت هایی که به قومیت های دیگه چسبونده شده اینقدر هم صفت زشتی نیست، اما کاش اصل رو خراب نکنیم. کاش صرفاً برای لودگی و یا اثبات یا نفی یک مسئله، دست روی نقطه ای که از نظر خودمون «نقطه ی ضعف» دیگران هست نگذاریم.

تأثیر «لوله» بر روان…*

داداش کوچیکه م اعتقاد داره که ما آدم ها، همیشه، وقتی بلایی سرمون نازل می شه – شاید برای این که کمتر دردمون بیاد، شاید هم برای این که دلمون خوش بشه که می شد وضعیت از اینی که هست بدتر باشه و جای شکرش باقیه که اینطور نیست – می گیم: بابا برو خدا رو شکر کن که فقط – مثلاً – خونه ت آتیش گرفته، می شد که هم خونه ت بسوزه و هم این وسط یه چوبی، چیزی از یه جایی پیدا بشه و به یک قسمت خاصی از بدنت فرو بره!!!

حالا اگه حتی چوب هم در مکان ِ مزبور فرو رفته بود، می گفتن: ای بابا! خدا رو شکر کن که فقط چوبی در یک جایی هست، جای شکرش باقیه که اون سرش از دهنت نزده بیرون!!!

از این منظر که به رویدادهای زندگی نگاه می کنی، همیشه خوش به حالته که اوضاع به اون بدی ها هم نیست! یعنی همیشه وقتی تا گردن رفتی توی لجن هم مُدام به خودت میگی: بازم خدا رو شکر!

حالا می گم چرا اینو گفتم…

***

شنبه ظهر، ساعت دو و نیم از دانشگاه برگشتم. کلید رو که انداختم و در رو باز کردم، حُرم گرما خورد توی صورتم. با خودم فکر کردم که چرا اینقدر خونه گرمه؟ بعدش باز با خودم فکر کردم که این احساس گرما کاذبه و از سرمای هوای بیرون ناشی شده. تا بیام و یه کم با مارلی خوش و بش کنم و بهش قول بدم که لباس هام رو که عوض کنم بهش تشویقی می دم، باز حس کردم یه چیزی یه جایی اونی که همیشه بوده نیست.

یه صدای تق تق ریزی از یه جایی شنیده می شد. رفتم سمت اتاق ها، در اتاق مامان همیشه بسته ست چون خوشش نمیاد مارلی بره توی اتاقش، در رو باز کردم و رفتم داخل… اتاق مامان آخرین اتاق توی خونه ی ماست. یه راهرو داره که توش کمد دیواری هست و به همین دلیل خود ِ اتاق یه کمی دور افتاده. یعنی باید از راهرو بگذری و بعد خود ِ‌ اتاق رو می بینی، اتاق دم کرده بود، صدای تَق تَق از همین جا بود. وارد شدم و دیدم که بععععععععععله!!! داره بارون میاد.. از سقف اتاق دقیقاً مثل دوش حمام آب فواره می زنه بیرون و می پاشه به کل اتاق… اون صدای تَق تَق هم صدای ریزش آب بود روی ساعت دیواری، که در اون لحظه عقربه هاش توی آب شناور بودن. بی اختیار دویدم به سمت تخت مامان که کنار دیوار هست تا ساعت رو از دیوار بردارم، تا مُچ پاهام فرو رفت توی آب….

وضع خراب تر از اونی بود که فکرش رو می کردم! تمام رختخواب مامان، تمام لباس هاش که کنار دیوار سر جا رختی بود، تمام مجله ها و کتاب هایی که کنار تختش می گذاره، همه و همه توی آب شناور بودن… یه لحظه با خودم فکر کردم که بهترین کار چیه؟ زنگ بزنم به تاسیسات… به دفتر فاز… به این آقایی که توی تاسیسات کار می کنه… راه میان بُر همین آخری بود، آخرش هم به همین آقا می رسه دیگه، پس زنگ زدم و گفت که قبلش خانم همسایه بالایی زنگ زده و داره میاد به سمت آپارتمان. گفت میاد شیر فلکه اصلی رو می بنده تا آب متوقف بشه…

خلاصه، درد سر ندم؛ شیر فلکه رو که بستن تا چهار ساعت بعدش کماکان از سقف آب می ریخت. من با هرچه توان که داشتم تُند و تُند اتاق رو خالی می کردم. پتو و تشک رو انداختم رو طناب رخت توی بالکن. جا لباسی رو برداشتم و لباس هاش رو انداختم توی ظرف رخت چرک های حموم. مجله ها و کتاب ها رو برداشتم و گذاشتم جاهای مختلف خونه که خیسیشون از بین بره.. داشتم یواش یواش آروم می شدم که یادم به برنج ها افتاد…

از پارسال، شب عید، که آقای دزد محترم از انباری ِ راهرو راه پله ها صد کیلو برنجی رو که برای مصرف یک سال گرفته بودیم برداشت و رفت، مامان برنج ها رو میاره زیر تخت خودش می گذاره و…. بله! زیر تمومشون آب رفته بود.. از کیسه های برنج آب می چکید. پنج تا کیسه برنج، پنجاه کیلو..

اشکم در اومد. نه به خاطر برنج ها.. درمونده شده بودم. انگار همه ی اون کارهایی که تا اون موقع انجام داده بودم هیچ فایده ای نداشت، اصل کار تازه شروع شده بود… سریع یه ملافه ی بزرگ پهن کردم کف آشپزخونه و کیسه ها رو تُند تُند باز می کردم و برنجش رو می ریختم روی ملافه. جدا جدا، کیسه ش رو هم می گذاشتم همون کنار که مشخص باشه کدومش کدوم برنجه… خونه شده بود مثل شب های عید. مثل اون وقتایی که داریم خونه تکونی می کنیم. حال و روز من که توصیف کردنی نیست، اگر چه وضع مارلی کاملاً متفاوت بود، هی وسط این به هم ریختگی ها جست و خیز می کرد و کللللی خوشحال بود…

از همه قشنگ تر این که شیر فلکه ی آب گرم فن کویل ها رو بسته بودن و خونه یخ کرده بود. منم خیس خیس، کثیف.. حتی نمی تونستم یه دوش بگیرم، چون قطعاً یخ می زدم. فردای اون روز هم تا شب وسیله گرمایشی نداشتیم و خونه مون خونه تکونی بود، چون آقای تاسیساتی داشت لوله ها رو عوض می کرد.

الان، کف اتاق هنوز کامل خشک نشده، دیوار برای آب جوشی که از لوله های زنگ زده بیرون زده قرمز رنگ شده و طبله کرده؛ رختخواب مامان که بعید می دونم دیگه قابل استفاده باشه و باید کلاً عوض شه؛ رنگ های فرش با هم قاطی شده و به موکت کف اتاق هم رنگ پس داده؛ کتاب ها و مجله ها همه باد کردن و از بین رفتن؛ خلاصه اوضاع حسابی گل و بُلبُله… فقط خدا رو شکر که اون چوبه نیست!!! همین…

* قدیما مهران مدیری یه جُنگ داشت توی تلویزیون به نام ساعت خوش (یا چیزی مثل این)‌که توی یکی از آیتم ها، نشست علمی داشتن درباره ی تأثیرات «لوله» بر روان؛ که اگه با لوله تو ملاج کسی بکوبی چه تاثیری بر روانش می گذاره. عنوان رو از اون موضوع گرفتم.