دانشگاه جدیدی که می رم، زیرمجموعه ای از دانشگاه شریفه. البته نمی دونم این قضیه تاثیری در معتبرتر بودن مدرکی که در انتها می گیریم داره یا نه؟ اما این قدری می دونم که استادها خیلی سختگیر هستند و نمره آوردن و پاس کردن – حتی – کار هر کسی نیست چه برسه به معدل بیست که گمان کنم این ترم باید خوابش رو ببینم.
البته من که راضی هستم… با این که این ترم کارم خیلی سخته، چون من فقط ۲۳ واحد گذروندم (یعنی دو پودمان) اما هم کلاسی هام هرکدوم حداقل ۳۰ تا ۳۵ واحد رو پاس کردند و خب مشخصه که معلوماتشون از من خیلی بیشتره. اما نهایت سعیم رو می کنم که عقب نمونم.
برای انتخاب واحد، این ترم دچار مشکل شدم. چون ریز نمره ها رو دانشگاه قبلی بهم دیر تحویل داد و مجبور شدم که تمام واحدها رو توی “حذف و اضافه” بردارم. این شد که تقریباً سه جلسه از همه کلاس ها عقب موندم، خوشبختانه چند تا از استادها هم کلاس هاشون رو به طور جدی از تاریخ حذف و اضافه به بعد شروع کردن، اونایی هم که آمدن و درس رو دادن جزوه هاشون رو خوندم و باز هم خوشبختانه مشکل اساسی ندارم. اما خب، چون این ترم ۱۷ واحد برداشتم از شنبه تا سه شنبه هر روز کلاس دارم و تمام آخر هفته رو هم به مرور درس هام می گذرونم.
بگذریم، قصدم از این همه مقدمه چینی این بود که اتفاقی رو که دیروز افتاد بگم. یه استاد داریم برای درس تجزیه و تحلیل سیستم های کامپیوتری که خیلی خشک و رسمی به نظر میاد، می گم به نظر میاد چون یه ریزنمکایی وسط درس دادنش می ریزه که پیداست آدم شوخ طبعیه. از اون گذشته، ساعت کلاسی ما باهاش از ۱۵-۱۷ روز شنبه ست. قبلش هم کلاس زبان تخصصیه که استادش شیره ی جون آدم رو می کشه. نه این که سخت بگیره یا درسی چیزی بپرسه، کلاً جو کلاسش آدم رو داغون می کنه. به هرشکل وقتی ساعت سه می شینیم سر کلاس تجزیه و تحلیل می شه گفت که بیهوشیم. اینه که هفته گذشته ساعت ۶ بچه ها زمزمه ی “استاد خسته نباشی” رو سر دادن؛ خیلی خشک و رسمی می پرسه: مگه کلاس ما تا چه ساعتیه با شما؟ بچه ها می گن: استاد، ما از هشت صبح سر کلاس بودیم، خسته شدیم.
با همون لحن خشکش زمزمه کرد: از هشت صبح، تراکتور هم اگه بود کم میاورد. باشه، تا همین جا کافیه!
اینه که به نظرم رسید پشت اون ظاهر سنگی قلبی از طلا داره.
خلاصه این که، این آقای استاد، هر هفته سه یا چهار تمرین می ده که هر کدوم هفت هشت صفحه رو پر می کنه. آخر ساعت رفتم که تمرینام رو تحویل بدم، برگه ها رو گرفته و یه نگاهی می کنه و می گه: تاریخ؟ کلاس؟ گفتم: استاد ساعت کلاس و ترم رو زدم اون بالا اما تاریخ نزدم. یه نگاهی به اسمم کرده و می گه: دکتر …. با شما نسبتی دارن؟ دانشگاه شریف؟ گفتم: برادرم هستن. چشاش گرد شد و گفت: همون که چینه؟ گفتم: بله، امین. برای اولین بار طی این دو ماه نقاب سنگیش رفت کنار و صورتش باز شد و گفت: عجبببب………. سلام من رو بهش برسونید و بگید خیلی دلم براش تنگ شده….
از دیروز تا حالا، یه حس خیلی خوب با منه. نمی دونم چیه این حس؟ این که استادم برادرم رو می شناسه؟ که احتمالاً هم کلاس بودن؟ یا این که برادرم آدمیه که می تونم بهش افتخار کنم؟ نمی دونم…………. فقط می دونم که دلم برای داداشم بیشتر و بیشتر تنگ شد، و دیگه این که انگیزه م برای درس خوندن صد برابر شده. دلم می خواد من هم برای برادرم و در برابر کسانی که اونو می شناسن جوری برخورد کنم که باعث افتخارش باشم.